⛓️43🍂

367 59 0
                                    

⚡حسین⚡

خواهرم و طاها رو راهی خونه کردم و خودم با آژانس رفتم دم مغازه.

میخواستم ببسنم در چه حاله.
دلم برای همه چیزش تنگ شده بود.
با یه بسم الله درش رو باز کردم و وارد شدم.

برق ها رو روشن کردن و رفان شراغ وسایل تا وارسیشون کنم.

تقریبا یه ساعتی بود که درگیر وسایلم بودم.
نمیخواستم چیزی کم و کسر باشه.
توی همین گشت و گذار بودن یا نبودن وسایلم بودم که یه آن صدای داد و بیدادی به گوشم رسید!

خیلی سریع از مغازه زدم بیرون.
با دیدن ماشین آیکان و گلاویز شدن مردی باهاش خون جلوی چشام رو گرفا و ندیدم چجوری خودم رو رسوندم بهشون و مردی رو که دستش با گستاخی روی صورتش فرود اومده بود رو چسبوندم به در ماشین و توی صورتش غریدم:
چه خبرته مرتیکه؟!برای چی دست بلند کردی روش هان؟!

آیکان نگران از بازوم گرفت و گفت:
حسین...جون طاها دعوا نکن...حسین...
مرد اخمی کرد و ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
واقعا کوری نمیبینی با ماشینش زده موتورم رو له کرده؟!

نگاهی به موتورش انداختم.
نگاهی به ماشین و آیکان انداختم و گفتم:
خب که چی...خسارت میخواد که بالاخره میده کسی که مقصره...وجود نداشتی حرف بزنی ماجرا رو حل کنی؟!

مرد عصبی لب زد:
اون خسارتی که ازش حرف میزنی رو رد کن بیاد تا بیخیال بشم!

آیکان نگاه عصبی بهش کرد و رو بهم گفت:
حسین لطفا بزار خودم حلش میکنم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now