⛓️58🍂

362 51 4
                                    


🔗علیار🔗

باهم دست دادیم که گفت:
خوش اومدی...اینجا رو عین خونه خودن بدون راحت باش!

لبخندی زدم و گفتم:
ممنون...بزرگواری داداش!

انگاری باهام حال کرده بود که دستم گرفت و سمت مبل ها برد و گفت:
بشین یکم بیشتر آشنا بشیم...چطوره؟!

سری تکون دادم که رو به آیهان گفت:
عروس اینقدر پرو ندیده بودم...مثلا الآن که بزرگترت اومده باید بری توی اشپزخونه و چایی بیاره تا خواستگاریت رو آبرومندانه پیش بره...

آیهان شروع به زدنش کرد که به شیطنت های دو تا داداش خندیدم.
خیلی خوب بود که اینقدر ارتباطشون صمیم و گرم بود!

آیهان اومد کنارم لم داد و اخمو گفت:
نگاه کن چی میگه علیار...من مگه زنم بهم میگه عروس؟!

خنده ام رو خوردم و گفتم:
خب قبلش نبودی اما حالا که با ناز کنارم نشستی و دلت میخواد ازت دفاع کنم اوهوم چرا...کمت از دختر ها نیست وگرنه مرد باس خودش از خودش دفاع کنه!

با خنده با آیکان زدیم قدش که لگدی به پام زد و سمت آشپزخونه رفت.
با آخی که با خنده کشیدم پام رو ماساژ دادم و به رفتنش نگاه کردم که آیکان تند تند گفت:
برو...برو که اگه از دلش درنیاری میخورتت!

تکخنده ای زدم و سمت آشپزخونه رفتم.
سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد که با لبخندی به اخم های توهمش لب زدم:
آیهان؟!مستر ناز؟!

لیوان هایی رو توی سینی چید و آبمیوه ای رو که از یخچال درآورده بود رو توی هر کدومشون خالی ریخت.
وقتی دیدم جوابم رو نمیده سمتش رفتم که چیزی نگفت.
همین که اجازه ی نزدیک شدن رو میداد یعنی میخواست ببخشه!

ازپشت بغلش کردم و به برش زدن کیکش دقت کردم و لب زدم:
به همین زودی قهر کردی هاسکی علیار؟!

بازم جوابم رو نداد که عمیق رو گردنش رو بوسیدم و لب زدم:
بهم نگاه نمیکنی دیگه پسر چشم آبی من؟!

بالاخره نرم شد و برگشت سمتم و جدی نگاهم کرد و گفت:
ببین فقط...

با حرص چنگی به باسنم زد و گفت:
چجوری میکنم توت...اون وقت میبینیم کی خانومه تره!

به تهدیدش خندیدم و چون تکیه اش به میز بود روش خم شدم که کمرش عقب رفت و خیره به لباش لب زدم:
کیه که نخواد این توله ی خوش هیکل رو؟!اصلا نخواستم بزور بزار توم...هوم؟!

خندید و روی لبام رو بوسید و گفت:
چون دلم رو به دست آوردی میزارم اول تو انجامش بدی!

مستانه خندیدم و روی سینه ی برجسته اش رو بوسیدم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now