⛓️85🍂

274 40 3
                                    


🍁آیکان🍁

آروم نمیشدم.
سرم گیج میرفت.
فقط میخواستم بالا بیارم.
حضور یهویی حسین هم همه چیز رو بدتر کرده بود.
فکرم درگیر بود.
میترسیدم همهش خواب باشه و این روی خوب و مهربونی که داره بهم نشون میده همهش توی قوه ی تخیل و رویاهام باشه!

از زیر بغلم گرفت و خواست سمت تخت ببره که مقاومت کردم و پسش زدم و گفتم:
خو...خود...خودم میرم!

به مستی و لرزی که بخاطر شستن سر و صورتم به جون بدنم افتاد لعنتی فرستادم و هر جور شده سمت تخت رفتم و خودم رو روش انداختم.

دستی که روی موهام نشست گرم بود.
زیادی هم گرم بود.
میخواستم همیشه روی سرم بمونه.
سرمای وجودم رو خوب میکرد.
با بغض چشام رو باز کردم و به حسینی که کنارم روی تخت دراز کشیده بود چشم دوختم.

لبخند تلخی زد و گفت:
بخواب وقتی بیدار شدی میزارم دست و پاهام رو بشکنی تا دلت آروم بگیره...بخواب نزار این اشک هایی که از چشات میچکن قلبم رو نشونه بگیره و تیکه و پاره کنه...بخواب گل پسر...بخواب...

بغضم رو قورت دادم و با اخمی گفتم:
به اردلان بگو بیاد!

اخم عمیقی بین ابروهاش نشست و روم کتش رو انداخت و گفت:
لازم نکرده به همه نشون بدی توی چه حالی هستی...این فقط حق منه که ببینمت...

با حرص خواستم بلند بشم که یهو سرم تیر کشید و صورتم از درد جمع شد و با اشک هایی که بخاطر مستی مدام جاری میشد لب زدم:
آییی...چطور میتونی بگی به کسی اعتماد کنم که وقتی قلبم رو سالم دادم بهش...هق...هق...شکسته اش رو تحویلم داد؟!

با اعصابی خورد و کلافه و پشیمون از دو طرف صورتم گرفت و اشک هام رو پاک کرد و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
شکستمت درست...سخته ببخشیم میفهمم...اما...فرصت بده جبرانش میکنم...آیکان نمیتونستم بی تو...نمیتونم بی تو!

به چشاش نگاهی کردم و خواستم دوباره پسش بزنم که لباش رو روی لبام کوبید و همه ی وجودم رو بی دفاع کرد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now