⛓️36🍂

369 59 0
                                    


🍂آیهان🍂

وقتی سربازی اومد داخل سلول و گفت باید برم و آرادم محکم بغلش کردم.
حسین آقا هم حسابی حس و حالمون رو درک کرد که سلول رو خالی کرد و گذاشت با هم اختلاط کنیم!

علیار خندید و زد روی دوشم و گفت:
دیوونه نمیخوان اعدامم کنن که...فقط کاری رو که گفتم بکن...اون آدرسی که بهت دادم رو بده به رفیقم تا بره بدهیم رو بگیره از اون مرتیکه ی بی همه چیز...

سری تکون دادم و با بغض گفتم:
حتما به محض آزادیم میرم سر وقتش!

خندید و گفت:
یعنی اینقدر خاطرم رو میخوای؟!

خندیدم به پرروییش و زدم تو سرش که با درد نگه داشتش و قبل اینکه بزنتم در رفتم و خودم رو به در آهنی رسوندم و قبل خروج با سرباز به سمتش برگشتم و دستی تکون دادم که گفت:
خداحافظ بچه سوسول!

خندیدم به حرفش و با سرباز از اونجا خارج شدم.

🍁آیکان🍁

امروز آیهان آزاد میشد و این میشد برگ برنپه اس برای کم شدن دغدغه هام و تنها تمرکز برای آزادی مردی که هر چند بدخلق و بیرحم جلوه میکرد اما چشای مهربونی داشت!

با ذوق دم زندان منتظرش موندم.
خبر آزادیش رو به وکیل سپردم به پدر و مادرمون نده.
میخواستم سوپرایزشون کنم!

با اومدنش و گذر کردن از اون در آهنی کشویی بزرگ سمتش دوییدم که سمتم دویید و وقتی بهم رسیدیم محکم بغلش کردم.
زودی اشک هام جاری شد.
زودی اشک هاش جاری شد.
با غم و شادی لب زد:
نمیدونی چقدر دلم برای بغلت تنگ بود داداشی!

با عشق خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و با آبی چشام خیره به آبی چشاش لب زدم:
خیلی...خیلی...خیلی دلم تنگ بود آیهانم!

خندید و عین بچگی هامون بغلم کرد و سرش رو به سینه ام چسبوند و با ناز لب زد:
اینجا یه پیشی گمشده...غذا میخواد...بوس میخواد...بغل میخواد...بازی میخواد...

خندیدم و روی مو هایی که دقیقا به رنگ مو های مادر بود رو بوسیدم و لب زدم:
اینجا یکی هست تا آخر عمر به این پیشی خوشگل هم غذا بده...بوس بده...بغل بده...البته بازی کردن رو بزار کنار که فعلا کار زیاد دارم داداش...

خندید و گفت:
چیه نکنه میخوای بهم خیانت کنی و زن بگیری؟!

⛓️in his captivity🍂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora