🍂آیهان🍂
زمزمه اش رو شنیدم.
مشکوک شدم و نگاهی به چهره ی پر از غمش انداختم.
کمی مکث کردم و لب زدم:
ببینم داداش...سرش رو برنگردوند و دست هاش دور فرمون محکم شد.
دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
داداشی؟!یهو زد روی ترمز و سرش رو روی فرمون گذاشت.
بغض رو توی چشاش دیدم و اینجوری نگه داشت متوجه ی اوضاع خراب درونش شدم.
پیشونیم رو به بازوش چسبوندم و با بغض لب زدم:
نمیخوای حرف بزنی؟!منظورت از اینکه جلوی آیکان خوب نیستی با کی بود؟!دیگه چیزی پنهانی بین هم نداشتن.
از بچگی توی دو جسم با یک روح زندگی میکردن.
سر بالا آورد و به چشای دریایی هم خیره شدن.
قطره اشکی دیگر چکید و لب زد:
اون دوستم نداره...قطره اشکی که چکید رو پس زدم و بازوش رو فشردم و گفتم:
همونی که گفتی دوسش داری؟!از دوست هاته؟!من میشناسمش؟!آهی کشید و لب زد:
حسین...هر چی توی ذهنم اسامی و چهره های دوست هاش رو مرور کردم کسی به نام حسین توشون نبود!
با کلافگی از دیدن اوضاع بهم ریخته اش لب زدم:
آیکان حرف بزن...حسین چی؟!اصلا بگو کیه خودم برم سراغش...عصبی از بهم ریختگیم لب زد:
حسین...همونی که تو سلول باهم یکی بودین...همون حسین آقایی که همه مردونگیش رو دوست دارن اما یه ذره انصاف نداره...بخاطر پیگیری و لطف های منم میخواد آزاد بشه...دونستنش چه فرقی میکنه...مگه نظر اون برمیگرده؟!تموم مدت با بهت بهش خیره بودم.
نمیدونستم چی بگم!
غم رو پس زدم و با لبخند شیطونی لب زدم:
وای پس بگو چرا اینقدر به دلم نشسته بود همه چیزش...با اخمی نگاهم کرد که با خنده ادامه دادم:
نگو دومادم بوده خبر نداشتم...شروع به مشت پرونی کرد و با خنده چند تاش رو دفاع کردم و چند تا رو خوردم.