⛓️39🍂

381 59 3
                                    

🍂آیهان🍂

زمزمه اش رو شنیدم.
مشکوک شدم و نگاهی به چهره ی پر از غمش انداختم.
کمی مکث کردم و لب زدم:
ببینم داداش...

سرش رو برنگردوند و دست هاش دور فرمون محکم شد.
دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
داداشی؟!

یهو زد روی ترمز و سرش رو روی فرمون گذاشت.
بغض رو توی چشاش دیدم و اینجوری نگه داشت متوجه ی اوضاع خراب درونش شدم.
پیشونیم رو به بازوش چسبوندم و با بغض لب زدم:
نمیخوای حرف بزنی؟!منظورت از اینکه جلوی آیکان خوب نیستی با کی بود؟!

دیگه چیزی پنهانی بین هم نداشتن.
از بچگی توی دو جسم با یک روح زندگی میکردن.
سر بالا آورد و به چشای دریایی هم خیره شدن.
قطره اشکی دیگر چکید و لب زد:
اون دوستم نداره...

قطره اشکی که چکید رو پس زدم و بازوش رو فشردم و گفتم:
همونی که گفتی دوسش داری؟!از دوست هاته؟!من میشناسمش؟!

آهی کشید و لب زد:
حسین...

هر چی توی ذهنم اسامی و چهره های دوست هاش رو مرور کردم کسی به نام حسین توشون نبود!
با کلافگی از دیدن اوضاع بهم ریخته اش لب زدم:
آیکان حرف بزن...حسین چی؟!اصلا بگو کیه خودم برم سراغش...

عصبی از بهم ریختگیم لب زد:
حسین...همونی که تو سلول باهم یکی بودین...همون حسین آقایی که همه مردونگیش رو دوست دارن اما یه ذره انصاف نداره...بخاطر پیگیری و لطف های منم میخواد آزاد بشه...دونستنش چه فرقی میکنه...مگه نظر اون برمیگرده؟!

تموم مدت با بهت بهش خیره بودم.
نمیدونستم چی بگم!
غم رو پس زدم و با لبخند شیطونی لب زدم:
وای پس بگو چرا اینقدر به دلم نشسته بود همه چیزش...

با اخمی نگاهم کرد که با خنده ادامه دادم:
نگو دومادم بوده خبر نداشتم...

شروع به مشت پرونی کرد و با خنده چند تاش رو دفاع کردم و چند تا رو خوردم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now