⛓️75🍂

337 43 2
                                    


🍂آیهان🍂

با اخمی و شاید بغضی نگاهم کرد و گفت:
واضح نیست؟!یه خونه جدید گرفتم که حال و هوام عوض بشه...

عصبی از پنهان کاریش لب زدم:
آیکان بابا بفهمه بد میشه برامون...بگو دقیقا چی تو سرته؟!

حرصی گفت:
آیهان نزار بگم به تو ربطی نداره!

عصبی از یقه اش گرفتم و کوبیدمش به دیوار و گفتم:
بگو...بگو دیگه...که به من ربطی نداره هان؟!

دستم رو پس زد و تقریبا داد زد و گفت:
دنبال چی هستی؟!چی میخوای بشنوی؟!اینکه داداشت داره به هر دری میزنه که عشقش نگاهش کنه؟!

تلخ نگاهش کردم و گفتم:
داداش از کی اینقدر خودت رو خار میکنی؟!از کی خودت رو کوچیک میکنی؟!

قطره اشکی ناباور روی صورتش چکید و گفت:
از وقتی...

با انگشت اشاره اش روی سینه اش و قلبش ضربه زد و گفت:
از وقتی این قلب دیگه برای خودم نزد!

هول کرده بغلش کردم و به خودم فشردمش و لب زدم:
دورت بگردم داداشم...نبینم اشکت رو...شده خودم پا درمیونی میکنم برات...اصلا همین حالا میرم و باهاش حرف میزنم...

از بازوم گرفت و گفت:
نه...نه...اینکار رو نکن...نمیخوام این بار من برم جلو...میدونم توی دلش اسمم نوشته شده و اونم بی میل نیست بهم برای همین میخوام دست روی غیرتش بزارم...میخوام بفهمه پس زدنم هیچ سودی براش نداشته جز حسرت!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now