⛓️169🍂

62 9 0
                                    

🔗علیار🔗

کلی تشکر کرد.
پسر مؤدب و محجوبی بود.

وقتی هم خواست بره دلم شور زد!

نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت کسی منتظرش نیست و یا جایی رو برای موندن نداره؟!

شاید چون ما ته شهری ها میتونستیم یه بپبخت رو از توی چشاش بخونیم!

به هر حال ازش یه شماره گرفتیم که مثلا هر وقت کمکی خواست بهمون زنگ بزنه.

وقتی رفت حس کردم عزیزترین کسم توی خطره!
اصلا نمیدونستم چرا دلم آشوبه!

آیهان هم متوجه ی حالمشد.
چشام بدجوری تابلو میشدن وقتی نگران کسی میشدم!

دستش رو روی دوشم گذاشت و گفت:
علی چته...نگرانشی هنوز؟!

سری تکون دادم و گفتم:
حس میکنم تنهاست...حس میکنم همون علیاری هست که توی اوج جوونیش کسی رو نداشت عین یه مرد پشتش وایسه...تنهایی پول جمع میکرد تا خرج آور خونه باشه!

لبخند تلخی زد و گفت:
خدا خیلی دوستم داشته که یه همچین مرد محشری رو آورده توی زندگیم که تا اینقدر انسانیت حالیشه!

لبخندی بهش زدم و گفتم:
اگه یه روز قلبم واسه یه بنده خدایی نلرزید و نگرانش نشدم باید ازم بترسی واقعا!

لبخندی زد و گفت:
یکم بگذره...بهش زنگ میزنیم و حال و وضعش رو میپرسیم...باشه؟!

تنها سری تکون داد و چشام رو بستم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now