⛓️53🍂

360 60 2
                                    


🍂آیهان🍂

خواستم سمت خونه ی مشترکی که با آیکان و پنهانی و دور از چشم مادر و پدر خریده بودیم برونم که علیار رو بهم گفت:
اول بریم خونه پیش پریا قطعا منتظرمه!

با لبخند چشمی گفتم و پام رو روی گاز فشردم و دور زدم.

طولی نکشید که به خونهشون رسیدیم.
سر کوچه پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم و سمت دروازه ی زنگ زده ی خونه رفتیم.
در زد و رو بهم گفت:
اگه صدای دوییدنش نیاد یعنی بهش نگفتم و...

میون حرفش یهو صدای دوییدنی و جیغی اومد که هر دو زدیم زیر خنده.
در با شدت باز شد و دختر کوچولویی محکم پاهای علیار رو بغل کرد و گفت:
ووویییی داداشی خوشگلم!

علیار روی زمین زانو زد و محکم بغلش کرد و بوسیدش و دخترک هم بوسیدش و با چشای لبالب پر گفت:
کجا بودی پس؟!مامانی گفت رفته بودی سفر...اون هم بدون پریایی!

لبخند تلخی بهشون زدم که علیار لبخند شرمنده ای زد و به من اشاره کرد و گفت:
از این عمویی بپرس که من رو دزدیده بود!

پریا نگاه اخموش رو بهم داد که نگاه متعجبم رو به علیار که تموم تقصیرها رو پاش داده بود توی بغل من کردم و گفتم:
من؟!

علیار با خنده تایید کرد که پریا اومد سمتم و دست به سینه سر تا پام رو نگاه کرد و دست کوچولوش رو جلوم گرفت و گفت:
بوسش کن و از پرنسس کوچولو معذرت بخواه!

به قدری از کیوت بودنش خوشم اومده بود که بدون مکثی زانو زدم تا هم قدش بشم و دستش رو گرفتم و روی پوست لطیف و کودکانه اش رو بوسیدم که با ذوق خندید و گفت:
وووییی حالا به همه میگم یه شاهزاده خوشگل پیدا کردم...

یهو جیغی کشید و از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
چشات واقعین؟!چرا برای من آبی نشد؟!

خندیدم و به علیار که لبخندی عمیق روی لباش بود نگاه کردم و گفتم:
چرا برای تو هم خوشگله...اتفاقا من از عاشق چشم های تیره ام پرنسس کوچولو!

با ذوق یهو لباش روی صورتم نشست و بوسید که قند توی دلم آب شد از ناز و دلبریش.
علیار اومد بینمون و گفت:
پرنسس کوچولو مگه قرار نبود تنبیه اش کنی؟!اون وقت داری بوسش هم میکنی؟!

پریا اخمی با ناز کرد و گفت:
خب خیلی خوشگل بود یهویی قلب کوچولوم لرزید...

از حرفش به قهقه افتادم و رو به علیار گفتم:
مطمئن نیستم خیلیهم کوچولو باشه...

علیار با خنده پریا رو بغل کرد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
دیگه از تاثیرات این فیلم های جم و ایناست...صد بار به اهل خونه میگم این بچه رو با شبکه های اون ماهواره ی بی صاحب تنها نزارین مگه گوش میدن!

⛓️in his captivity🍂Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu