🍂آیهان🍂سری تکون دادم و با بغض گفتم:
تو...تو اونجا بودی وقتی این اتفاق افتاد؟!سرش رو انداخت پایین و با بغض لب زد:
من باعثش بودم...وقتی این رو گفت ندیدم چجوری از یقه اش گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
پسرک ترسیده نگاهم کرد که عصبی لب زدم:
بگو چیشد که اینجوری شد؟!اشک هاش جاری شد و گفت:
من...من...یعنی...با دندون های چفت شده از حرص لب زدم:
زود باش دیگه!چشاش رو بست و دمی گرفت و کمی که آروم شد گفت:
چند نفر داشتن من رو میزدن که دوستتون مرامی اومد جلو و زدشون اما نامردها از چاقو استفاده کردن و همه چی اونقدری یهویی بود که نتونستم کاری کنم...یقه اش رو ول کردم و عصبی لب زدم:
نمیخواد ادای آدم های مظلوم رو دربیاری...از سر و وضعت معلومه که بی سر و پایی و امثالی مثه تو که بقیه دنبال زدنش هستن قطعا مظلوم نیست!تنها لبخند تلخی زد و سری تکون داد و گفت:
درسته...درست میگین جناب...من واقعا بی سر و پام که گذاشتم زندگیم بعد طرد شدن ادامه دار بشه...میون حرفش بود که یهو در اتاق عمل باز شد.
پرستاری از اتاق بیرون اومد و نگران لب زد:
شما همراه بیمار هستین؟!هول کرده سری تکون دادیم که گفت:
کسری خون داره بیمارتون...گروه خونی کدومتون O+ هست؟!