⛓️راوی⛓️
پرستار سن بالایی که بهمون رسید زودی فشارش رو گرفت و با اخم های توی هم گفت:
تازه خون داده...درسته؟!سری تکون دادم که عصبی گفت:
آخه چرا گذاشتین خون بده...این پسر خونی نداره که...رنگ و روش رو نگاه چه پریده...من موندم چرا اینقدر بی فکر عمل کردن...همینجور کت زیر لب غر میزد و شاکی بود بهم اشاره رد بغلش کنم و ببرمش روی یکی از تخت ها بخوابونمش.
بعد از خوابوندنش روی تخت زودی با گوشی کنار تخت شماره ای رو گرفت و گفت دو بسته خون با گروه خونی بیمار براش بیارن.
بعد قطع کردن گوشی بهش سرمی زد و گفت:
این سرم تقویتی هست...خون رو هم وقتی آوردن تزریق میکنم بهش...چطور نفهمیده تا حالا که ضعف جسمانی و حتی سو تغذیه داره؟!شونه ای به نشونه ی ندونستن بالا انداختم و دلسوزانه به پسر معصوم و رنگ پریده ی روی تخت چشم دوختم.
پرستار آهی کشید و با لبخند تلخی گفت:
لابد قلب بزرگی داره...نگاهم رو بهش دادم که گفت:
با اینکه میدونست حال خودش بده به یکی دیگه کمک کرد!لبخندی زدم و در تایید حرفش بدون مکث و خجالتی گفتم:
آره به همه کس و زندگی من کمک کرده!پرستار لبخندی زد و سری تکون داد و رفت.