⛓️106🍂

216 29 0
                                    

⚡حسین⚡

دیشب وقتی هر دومون به اوج رسیدیم حتی نفهمیدم کی خوابم برد!

صبح با حس انگشت های سردی روی سینه ام با لبخندی بدن هیکلیش رو که بیشتر متعلق به یه پسر کوچولو بود رو میون بازوهام فشردم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
با ذوق خندید و از میون پلک هام به صورت خوشحالش چشم دوختم که با لبای آویزون لب زد:
چرا پس صبح بیدار نشدی برام صبحونه بیاری؟!

اخمی میون لبخندم نشست و گفتم:
هیچی نشده امر و نهی شاه پسرمون شروع شد؟!

تخس سری تکون داد که خندیدم و گفتم:
اصلا سلام یا صبح بخیرت کو بچه...هوم؟!

چشم غره ای برام رفت و گفت:
چه فرقی میکنه وقتی همیشه همدیگه رو میبینیم کی سلام کنیم؟!

از روی تخت بلند شدم و گفتم:
نه انگار زیادی خونه ی بابات بهت خوش گذشته...حاضر به جوابیت عواقب داره آیکان گفته باشم!

به حالت قهر کرده پشت بهم خوابید و گفت:
اصلا نخواستم...عشق گرفتم که نازم رو بکشه اما همین اول صبح حالم رو میگیره...

تکخنده ای زدم و از پشت بغلش کردم و گفتم:
نه دیگه عروسک لوسم این رسمش نشد...شما حالا چه بخوای و چه نخوای ناموس منی و مهره مالکیتم رو همین چند ساعت پیش روی بدنت نشوندم!

لبخندی که زد از چشام دور نموند و رسما برای لبخندش جون دادم!
شروع کردم پشت هم بوسیدن صورتش که خندید و برگشت و از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام نشوند.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now