⛓️7🍂

453 71 2
                                    


🍂آیهان🍂

خواستم سمت اتاقمون برم که یهو همون یارویی که دفعه اول دیدم جلو راهم سبز شد.

بی توجه خواستم از کنارش رد بشم که از بازوم گرفت و کشید و پرتم کرد.
چون کارش یهویی بود تعادلم بهم ریخت و افتادم زمین.
هنوز بلند نشده بودم که لگدی به کمرم زد.
خیلی دردم اومد.
میدونستم دفعه اول سوخته که خودش و همدست هاش رو اونجوری زدم و داره تلافی میکنه!

لعنتی از درد کمرم گفتم و یهو بلند شدم.
بدون مکثی با پا زدم تخت سینه اش و با مشت زدم تو دهنش.

حتی نفهمیدم کی چند نفر شدن.
کی بارون اومد و کی لباس هام گلی و خونین شد.
مشتی که توی لبام خورده بود باعث ترکیدنش شده بود.
گوشه ی بینی و گوشه ی ابروم هم زخم شده بود.
کمرم شدیدا درد میکرد.

وقتی چند نفر افتاده بودن به جونم که همهشون یه چیزی بارشون بود نمیتونستم جلوشون رو دست تنها بگیرم.
با ضربه ای که وسط سینه ام نشست روی زمین افتادم.
چشمم بهش افتاد.
وایساده بود و نگاه میکرد!
تنها با صدای غرش حسین آقا بود که دیگه ضربه ای به بدنم اصابت نکرد!

همون یاروی عوضی توفی کنارم انداخت و گفت:
ببین بچه قرطی دیگه جرعت نکن دور و ور ما مرد ها بپلکی...چپ نگاه کنی بد تر از اینا رو میخوری...فهمیدی؟!

به سرفه افتادم.
حسین آقا خیلی سریع خودش رو بهم رسوند.
با داد بلندی علیار رو صدا زد.

علیار با ترس خودش رو رسوند.
خواست کمکم کنه که با همون دردی که داشتم پسش زدم و با خشم نگاهش کردم و گفتم:
دیدی حریفشون نیستم وایسادی نگاه کردی؟!بابا شما چتونه؟!هر کی پولداره آدم نیست؟!سرفه...سرفه...

حسین آقا با نگرانی به سر و وضعم نگاه کرد و گفت:
این نکبت رو ولش کن کلا کله اش باد داره...از شانست امروز رییس زندان هم نیست و رفته مرخصی...اما بیا بریم اول درمونگاه و بعد یه شکایت نامه بنویسیم برات...

بدون حرفی و با کمک حسین آقا سمت درمونگاه رفتم.
همیشه خجالت میکشیدم از کمک گرفتن از کسی.
حسین آقا خیلی مرد بود که تا ته امروز مراقبم بود!

بعد نوشتن شکایت نامه ای که خودش میگفت باعث میشه اونایی که این بلا رو سرم آوردن حسابی گوشمالی بشن به سمت سلولمون رفتیم.

با ورودم علیار از روی تخت بلند شد و اومد سمتم و گفت:
خوبی؟!

پوزخندی زدم و بی توجه بهش سمت تختم رفتم.
دستی به مو هاش کشید و پوفی کشید و گفت:
به خدا که تو اونا رو نمیشناسی...اگه دخالت میکردم چاقو میکشید و قطعا یکی از ما رو میکشت!

سری تکون دادم و گفتم:
باشه میخوام...میخوام...بخوابم!

بغضی به گلوم چنگ زد.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now