⛓️38🍂

366 57 0
                                    

⚡حسین⚡

چند روز گذشته بود.
با خبر اینکه ملاقاتی دارم همراه سرباز سمت همون اتاق ملاقات رفتم.
فکر میکردم باز هم خودشه و نمیدونستم این بار دیگه چجوری توی چشاش نگاه کنم و دروغ بگم که بهش حسی ندارم!

با ورودم به اتاق و دیدن طاها و خواهرم تموم فرضیاتم بهم ریخت.
ناچارا لبخندی با مهربونی زدم و طاها رو بغل کردم و سر خواهرم رو بوسیدم که با گریه گفت:
داداش...هق...چقدر لاغر شدی...هق...

لبخندی با دلتنگی زدم و اشک هاش رو پاک کردم و طاها رو بغل کردم که روی صورتم رو محکم بوسید و خندیدم و لب زدم:
پدر سوخته رو چه دلبری میکنه!

خندید و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
عمو آیکان میگه هر کی رو واقعنی دوست داری باید وقتی دیدیش محکم بوسش کنی تا کسی ندزدتش!

لبخند تلخی زدم و پشت صندلی نشوندمش روی پام.
اشک هاش رو بار دیگه پاک کرد و گفت:
اومدم یه خبر خوش بهت بدم داداش!

سوالی نگاهش کردن و روی مو های طاها رو بوسیدم که گفت:
یه خیر پیدا شده که داره پول زندانی هایی که بخاطر بدهی توی زندان هستن رو پرداخت میکنه تا آزاد بشن...تو رو توی اول لیست نوشتن چون نمیخواستن طول سال موندنت تو زندان زیاد بشه!

اخمی کردم و گفتم:
کی هست این آدم با تمدن؟!

نمیدونمی زمزمه کرد و گفت:
آقا آیکان پیگیر کار های زندانت بود و بهم خبر داد...بنده خدا نمیزاشت یه گامم بردارم...همه ی پرونده ها و طی کردن مراحل کاریشون رو خودش پیگیری کرد و همه اش میگفت وظیفه اش هست و تو براش خیلی بیشتر از این ها کار کردی...

اون داشت حرف میزد و من داشتم میسوختم!
از عشق جوونه زده ی پسری میگفت که اونقدری ریشه داشت که عین یکی از اعضای مهم خانواده اش کار هام رو پیش میبرد و حسابی خودش رو توی زحمت انداخته بود و هر بار که میومد و دلض رو میشکستم باز هم از کار هاش دست نمیکشید و از پا قدم خوبش مهر آزادیمم دیگه چند روز  دیگه میزدن کف دستم!

واقعا باید چیکار کنم با پسری که در عین حال چهره ی فریبنده اش اخلاق فریبنده و پر از مهر و محبتی هم داشت؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now