⛓️23🍂

422 58 0
                                    


🍁آیکان🍁

🔙🔙🔙

وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم.
حسین کنار تختم نشسته بود و سرش رو بین دو تا دست هاش گرفته بود!

لبخندی با عشق بهش زدم.
سرم درد میکرد اما با وجود اون هیچ دردی رو حس نمیکردم!
همینجور بهش خیره بودم که وقتی باهام چشم تو چشم شد اخمی کرد و گفت:
شماره ای از خانواده ات نداشتم...گوشیت هم رمز داشت...تو مرامم نبود بزارمت و برم و موندم که اگه شکایتی داری...

به اینجای حرفش که رسید اخمی کردم و گفتم:
من هیچ شکایتی ندارم...

چشم ازش گرفتم و لبخندی زدم و با بغض به پهلو و پشت بهش خوابیدم و گفتم:
ممنون که تا بیدار شدنم موندی...میتونی بری من خودم میرم خونه!

از روی صندلیش بلند شد و گفت:
نمیتونی با این حالت رانندگی کنی...خودم...

قلبم فشرده شد و قطره ی خونی به شکل اشک روی صورتم جاری شد و نفسی بی صدا گرفتم و لب زدم:
مراقبم...برو پی زندگیت...

میخواستم عشقم صداش کنم اما خب چه عشقی که دست نیافتنی بود؟!

انگار فهمیده بود دارم اشک میریزم که نمیومد اونور تخت تا باهام چشم تو چشم بشه!
آهی کشید و گفت:
به هر حال معذرت میخوام...من میرم و فراموش میکنم چی گفتی و چیشد و تو هم سعی کن فراموش کنی همه چی که اینجوری دیگه چنین اتفاق هایی هم نمیوفته!

بعد حرفش تنها با خداحافظی از اتاق خارج شد و صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم!

🔚🔚🔚

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now