🍂آیهان🍂وقتی از بیمارستان بهم زنگ زدن باورم نمیشد!
توی کل مسیر چشام تار میدید و به سختی ماشین رو میروندم.
بغض به گلوم چنگ انداخته بود و میخواست بترکه اما جلوش رو میگرفتم.
به آیکان پیام دادم و آدرس بیمارستان رو براش فرستادم.
با رسیدن و ورود به حیاط بیمارستان دوییدم و در شیشه ای رو محکم به داخل فشردم و وارد راه روی بیمارستان شدم.
با بغضی که گلوم رو میفشرد سمت باجه ی پرستاری رفتم و اطلاعات علیار رو دادم و گفتم که چاقو خورده و پرستاری راهنماییم کرد سمت در اتاق عمل و گفت:
شما همینجا تشریف داشته باشین تا بیمارتون جراحی بشه و ببرنش ریکاوری!قطره اشکی رو گونه ام جاری شد و گفتم:
یعنی...یعنی باید منتظر بمونم...دختری که میخورد دانشجوی پرستاری باشه نگران نگاهم کرد و سری تکون داد و گفت:
چیزی نیست...دکترشون گفتن جراحی داره خب پیش میره...فقط یکم منتظر بمونین!سری تکون دادم که رفت و به دیوار تکیه دادم و به در شیشه ای چشم دوختم.
با نشستن دستی روی شونه هام سر چرخوندم که پسری با لبخند تلخی و چشای سرخ شده از گریه گفت:
سلام...شما دوستش هستین؟!سوالی نگاهش کردم که به در اتاق عمل اشاره کرد و گفت:
همون آقایی که چاقو خورده...