⛓️162🍂

44 6 0
                                    


🍂آیهان🍂

وقتی از بیمارستان بهم زنگ زدن باورم نمیشد!

توی کل مسیر چشام تار میدید و به سختی ماشین رو میروندم.

بغض به گلوم چنگ انداخته بود و میخواست بترکه اما جلوش رو میگرفتم.

به آیکان پیام دادم و آدرس بیمارستان رو براش فرستادم.

با رسیدن و ورود به حیاط بیمارستان دوییدم و در شیشه ای رو محکم به داخل فشردم و وارد راه روی بیمارستان شدم.

با بغضی که گلوم رو میفشرد سمت باجه ی پرستاری رفتم و اطلاعات علیار رو دادم و گفتم که چاقو خورده و پرستاری راهنماییم کرد سمت در اتاق عمل و گفت:
شما همینجا تشریف داشته باشین تا بیمارتون جراحی بشه و ببرنش ریکاوری!

قطره اشکی رو گونه ام جاری شد و گفتم:
یعنی...یعنی باید منتظر بمونم...

دختری که میخورد دانشجوی پرستاری باشه نگران نگاهم کرد و سری تکون داد و گفت:
چیزی نیست...دکترشون گفتن جراحی داره خب پیش میره...فقط یکم منتظر بمونین!

سری تکون دادم که رفت و به دیوار تکیه دادم و به در شیشه ای چشم دوختم.

با نشستن دستی روی شونه هام سر چرخوندم که پسری با لبخند تلخی و چشای سرخ شده از گریه گفت:
سلام...شما دوستش هستین؟!

سوالی نگاهش کردم که به در اتاق عمل اشاره کرد و گفت:
همون آقایی که چاقو خورده...

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now