⛓️71🍂

336 46 2
                                    

⚡حسین⚡

هر کاری میکردم که دست از این پاییدن دست بکشم و مغازه رو ببندم و برم خونه نمیتونستم.
حس مالکیتی که ناخواسته توی وجودم شکل گرفته بود داشت دیوونه ام میکرد!

اونقدری فکرهای ناجور کرده بودم که با عصبانیت انبردستی رو پرت کردم
که با صدای بدی خورد به در کمد و افتاد کنارش روی زمین.

چند باری حتی تصمیم گرفتم برم دم آپارتمانش و بکشمش بیرون اما غرورم نمیزاشت بعد رد کردنش و گند زدن به همه چیز بخوام تمنای این رو بکنم که یه لحظه بهم نگاه کنه!

البته که حقم بود.
اونجوری که با عشق نگاهم میکرد و بهم توجه داشت حتی مادر طاها هم بهم چنین حسی نداشت.
کلافه روی زمین نشستم و تکیه ام رو به موتورم دادم.
خیره به کوچه ای که واحد آپارتمانش توش بود چشم انتظار به لحظه دیدنش.
این روزها اصلا نمیدیدمش و همیشه توی آپارتمانش بود و حتی برای خرید هم اون پسره میومد بیرون.

چرا دروغ بگم دلم برای یه لحظه دیدن اون نگاه های آبیش جون میداد!

آهی پر از حس های دگرگون خواستن و نخواستن کشیدم.
خواستم بلند بشم و دیگه واقعا راهی خونه بشم که یهو ماشینی سر کوچه نگه داشت و با کمال تعجب علیار و آیهان بودن!

علیار با دیدنم سریع از ماشین پیاده شد و سمتم اومد و گفت:
به داداش حسین...چه زمین کوچیکه...مشتاق دیدار!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now