⛓️69🍂

344 49 2
                                    

🍁آیکان🍁

پشت پنجره به مغازه اش چشم دوخته بودم.
اونقدری غرق نگاهش بودم که نفهمیدم کی بچه ها اومدن و سر و صداشون کل واحد رو برداشت!

اردلان زد رو دوشم و گفت:
کجایی داداش بچه ها اومدن!

آرزو اومد سمتم و مشتی به بازوم زد و گفت:
چطوری داداشی عاشقم؟!

لبخندی بهش زدم و یه آن بغلش کردم که خیلی مهربون روی شونه ام رو بوسید و روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
خسته ای؟!

سری تکون دادم که کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
اگه میخوای به اون چیز بزرگ و طلایی زندگیت برسی باید تا آخرین توانت وایسی...من و بچه ها کنارتیم!

سامان اومد سمتمون و دست انداخت دور شونه هام و گفت:
غمت نباشه داداشم عین یه کوه وایسادم پات!

اردلان مشتی به کمرم زد و ادای سامان رو درآورد و گفت:
غمت نباشه داداش حسین آقا نخواست من به جاش پیشکشت میشم!

به حرفش خندیدیم و برگشتم سمتش و دمپاییم رو سمتش پرت کردم که دویید سمت آشپزخونه.

جواد روی مبل لش کرد و گفت:
برنامه ی بعدیتون چیه؟!اینکه هی بیاییم اینجا و بریم زیاد جواب نمیده ها!

سامان سر تکون داد و آرزو گفت:
باید یه کار اساسی کنیم که اگه غیرت و عشقی درکار باشه یه راست از توش بریزه بیرون!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now