⛓️140🍂

115 10 0
                                    

🌚اردلان🌚

تصمیم گرفتم ببرمش خونه ی خودم.
دلم میخواست برای یه بار هم که شده کسی مزاحممون نشه.

آرشا هم وقتی دید مسیرم رو تغییر دادم مخالفتی نکرد و تنها به بیرون چشم دوخته بود اما پریدن رنگش نشون میداد استرس داره و این اصلا براش خوب نبود.

وقتی کنار دروازه پارک کردم و دستش رو که گرفتم کمی توی جاش پرید.
انگار توی فکر بود که از حرکتم جا خورد.
متعجب و نگران به چشاش چشم دوختم و لب زدم:
آرشای من؟!خوبی؟!انگار مضطربی...هوم؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
ن...نه...من...فق...فقط...

اخمی کردم و از چونه اش گرفتم و لبام رو نزدیک لباش نگه داشتم و لب زدم:
نکنه فکر میکنی آوردمت اینجا تا دور از همه و برخلاف میلت کاری رو بکنم...هوم؟!

با یاقوت های سبز و معصومش تنها بهم چشم دوخت که لبخندی با عشق زدم و روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
ببینم اردلانت رو اینجوری شناختی...هوم؟!

دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و لب زد:
من از اینکه بخوای به آغوش بگیریم و ببوسیم و باهام عشق بازی کنی واهمه ای ندارم اردلانم...من...من فقط نمیخوام این قلب لعنتیم از شدت هیجان وایسه و گند بزنه به لذتی که قراره از حضورت بچشم!

اخمم تشدید شد و دستم رو روی سینه ی سمت چپش گذاشتم و گفتم:
تو فقط بخواه و لب تر کن...من خودم این قلب لوس رو رام میکنم!

خندید که خندیدم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now