⛓️60🍂

359 54 0
                                    


⚡حسین⚡️

اخمی برخلاف میلم بین ابروهام نشست و طاها رو بغل کردم و گفتم:
ممنون...

سریع سمت مغازه رفتم.
طاها همینجور براش بوس هوایی میفرستاد و همینجور هم دیوونه میکرد!

حق داشت!
کیه که به اون نگاه های پر از عشق و محبت و مهربونی خالص توجهی نکنه!
گاهی به کودکی طاها حسودیم میشد!

ای لعنت به اعتقادی که درسته حفظت میکنه از هر بدی اما گاهی نمیشه باب میلت پیش بری و به خواسته ات برسی!

اگه این خواسته رو بخوام قطعا باید قید همه چی رو بزنم و بدون ترس از برملا شدنش توی زندگیم گام بردارم!
قطعا به فکر کردن نیاز داشتم!

وقتی سمت مغازه رفتم دلم طاقت نیاورد و طاها رو محکم بغل کردم و همینجور که سرش رو که روی شوپه ام بود نوازش میکردم و میبوسیدمش تا آرومش کنم نگاهی به مقصدی که اون و دوستش داشتن میرفتن کردم.
سمت آپارتمانی که داخل کوچه ی رو به رویی مغازه ام بود رفتن.

میخندیدن و وقتی دست های اون پسره از کمر آیکان گرفت نفهمیدم چجوری شیشه ی غیرتم شکست! 

خون جلوی چشام رو گرفته بود و کاری هم نمیتونستم بکنم!
فکر اینکه واقعا آیکان به همین زودی رفته باشه دنبال کسه دیگه و هر چیزی که از عشقش بهم میگفت رو زیر پاش له کرده داشت دیوونه ام میکرد!

خب از طرفی هم حق رو به اون میدادم.
این من بودم که چندین بار بی رحمانه بهش جواب منفی دادم و بدجوری دلش رو شکستم!

وقتی وارد آپارتمان شدن چشم ازشون گرفتم و طاها رو روی صندلی نشوندم و اشک هاش رو پاک کردم و آب معدنی کوچیکی که دستش بود رو کف دستم رفتم و روی صورتش پاشیدم و شکستمش و حوله ی کوچیکی برداشتم و خشکش کردم و گفتم:
قربونت برم بابایی چرا یهویی رفتی وسط خیابون؟!نمیگی یه وقت ماشین بزنه بهت و پرت بشی وسط خیابون و بعد دردت بگیره و زخمی بشی؟!نمیگی بابایی اگه خطی روت بیوفته میمیره؟!

دست کوچولوش رو روی لبام گذاشت و گفت:
نگو...بابایی من پیشم میمونه تا وقتی که مرد بشم و دیگه نزارم کار کنه!

توی دلم قند آب شد و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
همین الآن هم مردیه واسه خودش پسرم...میاد اینجا پیش بابایی میمونه و مراقبه که یه وقت تشنه یا گشنه اش نشه و بهش خوراکی هاش رو میده...هوم؟!

با ذوق سر تکون داد و گفت:
اوهوم و وقتی کار میکنه عرق میریزه...خودم عرق هاش رو پاک میکنم!

لبخندی با عشق بهش زدم و روی لبای کوچولوش رو بوسیدم و خیره به چشاش گفتم:
بابایی خیلی خاطر این فسقلی چشم فندوقی رو میخوادا!

با ناز خندید و روی صورتم رو بوسید که با خنده دست کوچولوش رو بوسیدم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now