⛓️133🍂

121 16 0
                                    

🍁آیکان🍁

وقتی حسین مشت آیهان رو هم خوابوند همگی براش دست زدیم.

آیهان برخلاف علیار که اخمو بود خندید و گفت:
اصلا حیف شدی داداش...بیا ببرمت یه مسابقه ای که توش پولم هست...

حسین میون حرفش اخمی کرد و زد توی بازوش گفت:
بیا برو بچه...داره به من میگه برم شرطی باز کنم...حلال و حروم سرتون میشه شما جوون ها اصلا؟!

اردلان دست انداخت دور شونه ی آیهان و گفت:
خول شدی پسر...این جناب کلا قرار نبود به داداشت پا بده سر همین اعتقاداتش بعد تو میگی بیا بریم بازی شرطی و قمار بزنیم بر بدن؟!

اخمی کردم و گفتم:
بچه ها تمومش کنین...حتی اگه حسین هم بخواد من نمیخوام...این جور چیزها ربطی به اعتقادات و دین نداره...آدم خودش باید درست باشه!

حسین لبخندی بهم زد و روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
آفرین گل پسرم...خوشحالم که انتخاب درستی داشتم!

با ذوق و بی توجه به بقیه روی گردنش رو بوسیدم که برخلاف انتظارم عقب نکشید و یا پسم نزد.

بقیه به شوخی جلوی چشاشون رو گرفتن و اردلانی که دست روی چشای آرشا گذاشته بود گفت:
جون تو اینجا بچه نشسته!

حسین با تکخنده ای مشتی به پهلوش زد و گفت:
آخ که چقدر هم بچه مثبتی شما!

خندیدیم به حرفش و این بار حسین دستم رو که رو شونه اش بود رو بوسید و آروم گفت:
عشقت برام مهم تر از هر چیزیه و حتی اگه کل دنیا بفهمن هم نمیزارم دستت از توی دست هام درآد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now