⚡حسین⚡
با وجود مستی بی نهایتش با شنیدن صدام بلند شد و تکیه به تاج تخت توی خودش جمع شد و با اخمی لب زد:
اینجا...چیکار...میکنی؟!لبخندی زدم.
بلند شدم و از بازوش گرفتم و بلندش کردم و گفتم:
پاشو ببینم بچه!دستش رو کشید و حرصی گفت:
برو...برو...بیرون!با بغض نگاهم میکرد.
ثابت بهش خیره بودم که عصبی کوبید به سینه ام و گفت:
برو بیرونننننن...هق...هق...قطره ی اشکی که از چشم های دریاییش که چکید قلبم فشرده شد و از دو طرف صورتش گرفتم و لب زدم:
غلط کردم...غلط کردم...ببخشید...برات میمیرم...دلم داره آتیش میگیره گریه نکن...ساکت بود و بهم نگاه نمیکرد.
دستش رو که مشت شده روی سینه ام بود توی دستم گرفتم و سمت لبام بردم و بوسیدم و گفتم:
آیکانم؟!قبولم میکنی مگه نه؟!با بغض نگاهم کرد و یهو سیلی توی گوشم خوابوند و با حرص لب زد:
ازت متنفرم که اینقدر عاشقتم...ازت متنفرم حسین...با داد اسمم رو گفت.
بدنش از عصبانیت میلرزید.دستم رو سمت صورتش بردم که پسش زد و گفت:
بهم دست نزن!به پشت برگشت.
پس موافق بود که هنوز هم توی اتاق مونده بود.
لبخندی روی لبام بخاطر ناز کردنش زدم و رفتم نزدیک تر و از پشت بغلش کردم و روی شونه اش رو بوسیدم که تقلا کرد از توی بغلم بیرون بیاد اما نزاشتم و گفت:
ولم کن...هق...بیرحم...نامرد...هق...بدجنس...هق...خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و لب زدم:
خب دیگه چی گل پسرم؟!