⛓️109🍂

187 29 0
                                    


🌚اردلان🌚

آیهان مجبورم کرد روی مبل بشینم و رفت برام یه لیوان آب خنک آورد.

وقتی دوباره گوشیم زنگ خورد کلافه از جیبم بیرون آوردمش و با دیدن اسم آرشا قلبم شروع به تپیدن کرد.

مضطرب بودم از اینکه بخواد بخاطر خواهرش عقب بکشه و ته این رابطه باشه!

آیهان نگاهی به نگاه بی قرارم کرد و گوشی رو از دستم گرفت و برداشت.
روی اسپیکر گذاشت.

آرشا سریع و بدون اینکه صبر کنه و ببینه این دفعه من گوشی رو برداشتم یا نه لب زد:
اردلان لطفا صبر کن من بیام اونجا...برام مهم نیست آرزو میخواد بهم بد و بیراه بگه و حتی بزنتم...من دوستت دارم...سرفه...سرفه...

یهو صدا قطع شد.
نگران و ترسیده از جام بلند شدم.
آیهان نگران لب زد:
چیشد؟!چش شد یهو؟!

سمت در رفتم و قبل رفتن کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
مریضی قلبی داره...برای همینه که آرزو اینجوری باهام برخورد کرد و تا الآن مراقبش بوده و نزاشته با کسی دوست بشه و...

علیار اومد جلو و گفت:
داداش میخوای من باهات بیام؟!

سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم:
قربونت داداش خودم میرم دنبالش...فعلا!

سریع از خونه زدم بیرون.
چند بار پشت سره هم بهش زنگ زدم که بالاخره سر پنجمین زنگ برداشت و گفتم:
آرشا...آرشای من خوبی دورت بگردم؟!

صداش بغض داشت.
باز هم قلبش درد گرفته بود.
استرس براش سم بود و بعد ریکشن آرزو قطعا کلی ترسیده بود که یه وقت از دستم بده!

با هق هق گفت:
دم خونه ام...هق...نمیتونم تکون بخورم...هق...قرص هام رو توی اتاقم جا گذاشتم...

پشت فرمون نشستم و سریع راه افتادم و گفتم:
نترس نفسه اردلان قطع نمیکن و باهام حرف بزن و به خودت فشار نیار تا برسم...باشه زندگیم؟!

چشمی زمزمه کرد که دلم رو برد.

چند دقیقه ای طول نکشید که رسیدم دم خونهشون و روی پله های جلوی در آپارتمان نشسته بود.
ماشین رو پارک نکرده رها کردم و سمتش دوییدم.
با دیدنم بلند شد که محکم بغلش کردم و پشت سر هم صورتش رو بوسیدمش و گریه هاش اوج گرفت.

پشتش رو نوازش کردم و دم گوشش لب زدم:
جانه دلم...چرا گریه آخه وقتی پیشتم...مگه نه اینکه بهت قول دادم تا آخرش به پات پیر بشم و به پام پیر بشی؟!

⛓️in his captivity🍂Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ