🌈راوی🌈
یه هفته گذشت.
خبر آزادیش رو دادن.
خوشحال نبود اما خب دلش برای خونه و پسر کوچولوش و شاید پسری جدید در حوالی زندگیش تنگ شده بود!با تموم زندانیها دوست و رفیق و بدخواه خداحافظی کرد و علیاری که دیگه تنها شده بود رو هم به آغوش کشید و بهش قول داد حتما به آیهان توی آزادیش کمک میکنه و خب خوب بود که علیار طلبی داشت و اگه میگرفتش راحت میتونست پول بدهی رو بی منت بده اما حسین نه!
حسین باید حسابی کار میکرد و به این درو اون در میزد تا زیر دین کسی نباشه.
تا پا از در زندان گذاشت بیرون جسم کوچیکی محکم پاهاش رو بغل کرد.
طاهاش بود!
خم شد و روی زمین زانو زد و محکم بغلش کرد و عطرش رو نفس کشید و بوسیدش و لب زد:
آخخخ زندگی من...پسره من...بابایی یه روز نبینتت جون داده!طاها با گریه ای از شوخ لب زد:
بابایی جونم دیگه نمیری اون تو...مگه نه؟!خواهرش اومد جلو و گفت:
نه قربونت برم بابا دیگه آزاد آزاده!لبخندی گرم بهش زد که گفت:
آقا آیکان...همون رفیقت تا دید پات رو بیرون گذاشتی رفت...همین دو سه دقیقه پیش رفت!اخمی میون ابرو هاش نشست و چیزی نگفت.
اصلا با چه اجازه ای از اون سر شهر بر میداره میاد این سر شهر و اون هم با اون تیپ و قیافه؟!
برای یه لحظه از فکرش متعجب شد!
مگه صنمی باهاش داشت که براش تعیین و تکلیف هم میکرد؟!
پوزخندی به تفکراتش زد و بعد از نشستن توی آژانسی که دم در پارک بود راهی خونه شدن!