⛓️57🍂

346 55 4
                                    

🔗علیار🔗

راهی خونه شدیم.
میگفت اینجا خونه ای هست که اون و برادرش مشترک و پنهانی خریدن.

وقتی خستگی رو از توی چشام خوند سمت اتاقی کشوندم و گفت:
اینجا اتاق منه...حموم هم اون در هست و میتونی بعد دوش گرفتن روی تخت بخوابی...خلاصه راحت باش عزیزم!

تکخنده ای زدم و خواست بره که از بازوش گرفتم و چسبوندمش به چارچوب در و نزدیک صورتش خیره به لباش لب زدم:
عزیزم؟!هوم؟!

خندید و دست هاش رو روی پهلو هام گذاشت و خیره به لبام لب زد:
آره...دیگه میخوام برام عزیزم باشی!

لبام رو مماس لباش نگه داشتم و لب زدم:
به همین زودی چشم قشنگ؟!

با لبخندی دلبرانه سر تکون داد که چشم بستم و دندون هام رو توی لبای قلوه ایش فرو بردم و صدای ناله اش دراومد!

با صدای آیفون مجبور به رها کردن همدیگه کردیم و صد البته فوشی زیر لب دادم که خندید و گفت:
اگه داداشم باشه پوستت رو میکنم...البته میگم بهش فوش دادی!

خندیدم و بالشت رو سمتش پرت کردم و گفتم:
توله ای دیگه...البته از اون چشم قشنگ هاش...بهتره اسمت رو بزارم هاسکی علیار!

بازم خندید و دکمه ی آیفون رو زد و در ورودی رو باز کرد و گفت:
آیکانه...داداشم!

بعدش سمت آشپزخونه رفت و گفت:
قراره پوستت کنده بشه امشب!

به تهدیدش خندیدم و از اتاق بیرون اومدم که مصادف شد با ورود برادرش.
تقریبا هم قیافه بودن اما برادرش قد بلندتر و هیکلی تر بود و موهاش هم کمی تیره تر!
وگرنه چشم همون چشم بود و انگار از یه جنس برای ساختشون استفاده شده بود!

آیهان با ذوق پرید بغلش که خسته خندید و گفت:
جونه هر کی دوست داری آیهان تو دیگه رو من آویزون نشو...این اردلان تا الآن داشت از سر و کولم بالا میرفت!

خندیدیم به کلافگیش که تازه متوجه من شد و با لبخندی مهربون دستش رو سمتم دراز کرد و رو به آیهان گفت:
همون پسره هست؟!

آیهان سری تکون داد و گفت:
آره داداشی...علیاره!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now