⛓️72🍂

322 56 1
                                    


🍂آیهان🍂

وقتی به آیکان زنگ زدم گفت توی خونه ی جدیدشه.
متعجب از این خونه و اون خونه کردنش آدرسش رو پرسیدم که یه جایی توی مرکز شهر بود!

وقتی رسیدیم علیار به محض پیاده شدن سمت مغازه ای رفت.
متعجب میخواستم برم جلو و دلیل کارش رو ببینم و بپرسم که با دیدن حسین آقا همه چیز دستگیرم شد!

یعنی آیکان بخاطر نزدیکی به حسین آقا تن به چنین آپارتمانی داده بود؟!

آهی کشیدم و لبخندی به پا فشاریش برای به دست آوردن عشقش زدم و سمت مغازه رفتم که حسین آقا با دیدنم لبخندی صمیمی زد و باهام دست داد و زد روس دوشم و گفت:
چطوری گل پسر؟!با این دردسر چه میکنی...

میون حرفش بود که علیار آچاری که داشت بهش نگاه میکرد از دستش افتاد و صدای بدی داد.
حسین آقا سری به نشونه ی تاسف تکون داد که علیار خم شد و برداشتش و گذاشت روی میز و گفت:
والا فقط یه نگاه بود...

حرفش با شنیدن صدای جیغی قطع شد.
به سمت صدا برگشتیم.
پسرکی دویید و لب زد:
بابایی...

حسین خندید و گفت:
قربونت برم باز که حرفم رو گوش ندادی...چرا اومدی؟!

علیار میون راه نشست و یهو قبل حسین بغلش کرد و بوسیدش و گفت:
بیخیال این بابات...نیگا چه عموی خوشگلی اینجاست؟!

بعد رو کرد سمت من و گفت:
نمیشه ببریمش خونه...خیلی فسقله!

طاها خندید و انگار از لحن صمیمی علیار خوشش اومده بود.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now