⛓️61🍂

347 50 6
                                    

🍁آیکان🍁

عصبی از دیدار یهوییمون سمت آشپزخونه رفتم و بتری آب رو از در یخچال برداشتم و سر کشیدم.

اردلان با لبخند شیطونی اومد سمتم و گفت:
طرف عجب قد و بالایی داشت...

نگاه بدی بهش انداختم و لب زدم:
حوصله شوخی ندارم اردلان...

روی اوپن نشست و گفت:
داداش اینی که من دیدم اگه بخواد غیرتی بشه باید از همین حالا وصیت نامه ام رو بنویسم که!

پوزخندی زدم و گفتم:
کاری هم کردی واسه کسی که بخواد به وصیتت نگاه بندازه؟!

خندید و گفت:
خیله خب حالا اینقدر بدعنق نباش...میدونم اعصابت تعطیله که یارو بهت کم محلی کرده...

میون حرفش سمتش رفتم و یقه اش رو گرفتم و نزدیک صورتش حرصی لب زدم:
یارو نه و حسین آقا...شیفهم شدی؟!

تکخنده ای زد و گفت:
چشم...حسین آقا...حالا بگو برنامه امشب چیه؟!به بچه ها زنگ بزنیم فردا وقتی این حسین آقاتون اینورا آفتابی شد از جلوی چشاشون گذر کنن و بیان سمت آپارتمان؟!

با اینکه نمیخواستم حسین راجبم فکر بدی بکنه اما ناچارا قبول کردم و گفتم:
آره برای شروع بد نیست!

دست هاش رو با شیطنت دورم حلقه کرد و گفت:
بگو ببینم تا حالا بوسه ای هم داشتی با این مرد بدخلق؟!از راه نزدیک یا بوس هوایی؟!

خندید ته حرفش که اخمی کردم و حرصی از فکش گرفتم و گفتم:
اردلان کرم نریز!

دست روی مچ دستم گذاشت و گفت:
خیله خب داداش فکم اومد پایین!

یه آن غمگین عقب کشیدم که نگران لب زد:
حدس میزنم داشتین و تلخ بوده نه؟!

نیم نگاهی به چشاش انداختم و گفتم:
یادته رفتم بیمارستان؟!سرم ضربه خورده بود و بیهوش شده بودم؟!

اردلان اخمی کرد و عصبی گفت:
آیکان میخوای بگی اون مرتیکه مقصر بوده؟!

⛓️in his captivity🍂Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon