⛓️4🍂

574 78 3
                                    

🔗علیار🔗

از هر چی بچه پولداره متنفر بودم و از همون بچگی سایه اشون رو با تیر میزدم!

وقتی حسین رفت جلو و از هم جداشون کرد بیخیال ماجرا نبود و میخواست دوباره بره سمت پژمان که ایندفعه حسین محکم تر نگه داشتش و با داد گفت:
آروم بگیر بچه عه!

بعد رو به پژمان با نگاه بدی گفت:
دیگه نبینم قشقرق به پا کنی و اگه ببینم حسابت با خودته!

نگاهی بهم کرد و گفت:
این آقا پسر هم ببر از این به بعد تو سلول ما...جاش امن تر و راحت تره پیش خودم!

به چه کسی هم سپرده بودش!
همراهش رفتم سراغ ساکش و وقتی برداشتش اومد سمتم و گفت:
کجا باید بریم؟!

پوزخندی زدم و دست به سینه لب زدم:
هتل پنج ستاره چطوره؟!

چشم غره ای برام رفت و با تنه ای از کنارم زد شد و گفت:
به نفعته باهام شوخی نکنی...سوال پرسیدم مثه آدم جواب بدی!

تک خنده ای زدم و زنجیرم رو دور انگشتم چرخوندم و لب زدم:
تویه الف بچه میخوای ما رو تهدید کنی؟!

برگشت سمتم و با حرص گفت:
من بچه نیستم اوکی؟!

لبخندی شیطون زدم و یه قدم بهش نزدیک تر شدم گفتم:
تو سلول ما زیر بیست و پنج بچه مچه محسوب میشه و به قد و قواره ی شمام نمیخوره بالاش باشی...

پوزخندی زد و گفت:
بعد اون وقت تو بزرگی که سر و تنت شده دفتر نقاشی؟!

این رو گفت و من آهی گرفتم!
با یه دست از یقه اش گرفتم و کوبیدمش به دیوار که صورتش از درد جمع شد.
نزدیک صورتش لب زدم:
اصلا کشیدمش که فضولم رو بشناسم حالیته؟!

تک خنده زد و گفت:
مریض روانی هم که هستی زودی پاچه میگیری...

از فکش گرفتم که با دو دست محکم پسم زد و داغ کرده مشتی توی صورتش کوبیدم و افتاد روی زمین!

اونم معطل نکرد و سریع بلند شد و به مشتم جواب داد و همینجور بزن بزن بینمون بالا گرفت که حسین از راه رسید و چند تا مامور هم همراهش!
مامور ها جدا مون کردن و یه راست رفتیم اتاق ریس!

با ضمانت حسین که پیشکسوت زندانی ها بود و وکیل بند دیگه نفرستادنمون انفرادی!
مخصوصا اون بچه سوسول رو که قبلش یه دعوای دیگه ای هم داشت که البته اونا مزاحمش شده بودن!

وقتی سمت سلولمون رفتیم.
یه راست رفت سمت تختم.
عصبی رفتم سمتش و گفتم:
نمیبینی اون ساک رو یا عینک بدمت؟!

اخمی بهم کرد و گفت:
چه فرقی میکنه رو یه تخت دیگه بخواب!

چشام رو بستم تا به اعصاب نداشته ام مسلط باشم و گفتم:
فکر نکن چون بچه پولداری میتونی همه جاها رو برای خودت اشغال کنی!

خندید و گفت:
برام فرقی نداره میخوای پول تخت رو بهت بدم؟!

به قدری بهم برخورد که از مچ دستش گرفتم کشیدمش پایین.
با درد روی زمین افتاد و بلند شد و سمتم اومد و با دو دست کوبید تخت سینه ام گفت:
مگه مریضی مرتیکه؟!چیزی زدی؟!

هر دو هم زمان از یقه ی هم گرفته بودیم که حسین اومد و با عصبانیت از هم جدا مون کرد و گفت:
بخدا که حقتونه اگه همین الآن بدون معطلی یکی بخوابونم تو گوش هر دوتون!

حسین به قدری مرد عاقل فهمیده ای بود که از خجالت سرمون رو پایین انداختیم.
دست روی شونه ی هر کدوممون گذاشت و هورمون داد سمت تخت هامون و گفت:
برین بکپین برای من شاخ شدن دو تا علف بچه!

با نگاه بدی بهم رفتیم سمت تخت هامون!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now