⛓️28🍂

379 60 1
                                    

🍁آیکان🍁

یواشکی و پنهانی داشتم توی یه کارتی که جدیدا براش حساب باز کرده بودم پول جمع میکردم.
هر چی که حقوق میگرفتم و یا خرجی میگرفتم از درآمد خودم و پدر و شرکت توی اون خیره میکردم و میخواستم هزوقت به اون مبلغ بدهی حسین رسید ببرمش و بدم دست طلبکارش و خلاص!

برای آزادیش دست به هر کاری میزدم حتی گذشتن از خودم و واقعا داشتم همین کار رو میکردم و از تموم خرج و مخارجم میزدم و حتی تا دیر وقت کار میکردم تو شرکت تا بلکه پدر روی حقوقم مبلغی اضافه تر بزاره و سریع تر به هدفم که آزاد کردن مردی بود که هر چند تنها دل خودم براش میتپید برسم!

با بغضی که از دلتنگی به گلوم چنگ میزد سر میز صبحونه نشستم.
پدر و مادر هم این روز ها حرفی نمیزدن و تنها توی فکر بودن.
خب آیهان خیلی نقش پر رنگی توی خونمون داشت و ته تغاری همه بود.
هر دومون رو یکسان دوست داشتن اما خب خودمم اینجوری فکر میکردم که آیهان به عنوان کوچیک ترین عضو خانوادهمون عزیز تره!

دست مادر رو از روی میز برداشتم سمت لبام بردم و بوسیدم که لبخندی مادرانه بهم زد و دستش رو روی صورتم گذاشت و نوازشم کرد و گفت:
نگرانم...دلم برای مامان طلا گفتنش تنگ شده!

پدر آهی کشید و گفت:
وکیلمون گفت دیگه آخر های کار پرونده اش هست و بزودی با حکم دادگاه و پرداخت جریمه آزاد میشه جون اون پیرمرده میخواد رضایت بده!
لبخندی با خوشحالی زدم رو به مادر گفتم گفتم:
نگران ته تغاریت نباش...خودم هر روز وکیلش و ملاقات میکنم و پیگیرش هستم و تا آزاد نشه دست برنمیدارم!

با بغضی از شوق و دلتنگی بغلم کرد که با عشق توی بغلم فشردمش و روی سرش رو بوسیدم!

توی دلم غوغایی به پا بود و واقعا خدا با آزادی حسین و آیهان میتونست تموم شادی دنیا رو بهم هدیه بده!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now