⛓️90🍂

290 34 0
                                    

🍂آیهان🍂

موهایی که داشت با حوله خشکشون میکرد پخش و پلا بود و خیلی چهره اش رو بامزه کرده بود.

خیره به چشای همیشه شرورش خنده ام گرفت و محکم رو لباش رو بوسیدم
که خندید و دست هاش رو از زیر دستم آزاد کرد و دور گردنم حلقه کرد و لباش رو روی لبام کوبید و لب زد:
اومممممم طعم پاستیل خرسی میده!

خندیدم و زدم توی سینه اش و لب زدم:
خنده...حالا چرا پاستیل خرسی؟!

لبخندی شیطون زد که زدم توی گوشش و گفتم:
علی یعنی واقعا برات متاسفم من کجام عین خرسه؟!

دستش رو روی رد سیلی گذاشت و با خنده گفت:
خنده...خب عشقم هر کی این هیکل نابت رو ببینه نمیگه آخی جون نداره که...خنده...

چشم غره ای براش رفتم و چشام رو باریک کردم و نزدیک صورتش لب زدم:
حرفت رو پس بگیر...

شیطون ابرویی بالا انداخت که حرصی به پهلوش چنگ زدم و صورتش از درد قرمز شد و گفت:
آههه...نمیخوام...

خیره به لباش با لبخندی شرورانه لب زدم:
نمیگیری نه؟!

ابروهاش رو با خنده بالا انداخت که یه آن برگردوندمش و به خودش لرزید.
علیار هر چند اندامش ورزشی بود اما طبیعتا به پای من نمیرسید...میرسید؟!

خواست از زیرم فرار کنه که دست هاش رو روی کمرش قفل کردم و سیلی به باسنش زدم و دم گوشش لب زدم:
برای اینکه بهت رحم کنم میتونی آروم بگی غلط کردم...قبول میکنم...

پوزخندی زد و گفت:
عمرا...اصلا دوباره میگم...بچه که نمیترسونی...یه مرد زیرته...

از فکش گرفتم و فشردم و دم گوشش لب زدم:
حالا ببین چیکارت میکنم...

بعد حرفم از یقه پیرهنش گرفتم و از پشت پاره کردم.
شوکه هیعی کشید و قبل اینکه حرکتی بکنه شلوارش رو تا انتهای باسنش پایین کشیدم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now