⛓️9🍂

459 64 3
                                    

🔗علیار🔗

حرف میزد و از سختی هاش میگفت از محدودیت هاش میون خوشبختی که با پول داشت!
صداش غم داشت و معلوم بود حسابی خسته هست!

وقتی قطره اشکی از گوشه ی چشاش چکید تازه عمق فاجعه رو فهمیدم.
خب مگه نمیگفت دختر عموش کلی ریخت و قیافه داره و مثه خودش تحصیل کرده هست و عاشقش هم هست پس چرا نمیخواست باهاش ازدواج کنه؟!

همین سوال رو با پس گردنی آرومی بهش گفتم.
حرصی شد و با مشت زد به بازوم و گفت:
ببینم تو که باید خوب بدونی حس و گرایشت فرق کنه نمیتونی این کار رو بکنی!

با اخمی پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم:
چی واسه خودت میگی؟!کدوم حس و گرایش؟!کجاش من میدونم؟!

عصبی خندید و گفت:
میخوای بهت نشون بدم؟!اون پایینی که خیلی خوب جوابم رو میده...

میون حرفش دستش رو خواست وسط پاهام بزاره که محکم از مچ دستش گرفتم و هولش دادم.
باز خندید و گفت:
دیدی دروغ نمیگم و حدسم درسته؟!

کفری از جام بلند شدم و زدم تخت سینه اش و گفتم:
چند لحظه به روت خندیدم دم درآوردییی...

از یقه اش گرفتم و کوبیدمش به دیوار و توی صورتش با دندون های چفت شده از حرص گفتم:
ببین اینکه اهل لواط و اینجور کصافت کاری ها هستی به من ربطی نداره...برو سی کسه دیگه...از من چیزی درز پیدا نمیکنه...

دستم رو با تحقیر سمت باسنش بردم و با پوزخندی تحقیر کننده لب زدم:
اتفاقا واسه چنین هلویی اینجایی زیادی نئشه میشن...

میون حذفم پیشونیش چنان کوبیده شد به پیشونیم که با درد بدی روی زمین افتادم.
تا به خودم بیاد روم نشسته بود و مشت های عصبی روی سر و صورتم میکوبید.
با خشم و یهو جاهامون رو عوض کردم و حالا مشت های من نصیب صورت خوش تراشش بود.

اونقدری هم دیگه رو زده بودیم که حرکاتمون کند شده بود.
چند تا مامور ریختن سرمون و بعد از جدا کردنمون بدون مکثی فرستادنمون انفرادی!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now