⛓️51🍂

358 59 16
                                    


🍂آیهان🍂

سری تکون دادم که یهو از یقه ام گرفت و سمت خودش کشید و خیره به چشام لب زد:
فکر کردی علیار بی غیرته و فقط چند باری هوس کرد انگولکت کنه و انگولکش کنی و تموم؟!فکر کردی تنها برای چند مدت میخوادت عین بقیه ی آدم های دورت؟!

نگاهش سمت زخم هام رفت و با حرص گفت:
چیکارت کنم حالا؟!این خط و خش ها رو چجوری روی صورت ماهت ببینم و دم نزنم؟!آیهان اسیرت شدم و حالا...

خیره به چشام لب زد:
مجنونم کردی...کسی که خودش رو بخاطرم جلوی تیغ و مشت و لگد میندازه میشه تموم جونم...نمیدونم چی بگم...بگم عاشقتم؟!دوستت دارم؟!نمیدونم چی بگم که جبران بشه...فقط...فقط...

انگشت شستش رو نوازش وار روی زخم صورتم کشید و گفت:
میگم...میگم...خاطرت خیلی عزیز شد برام!

لبخندی با خنده زدم و لب زدم:
مگه زشت شدم که اینجوری نگاهم میکنی با بغض؟!

لبخندی زد و انگشتش روی لبام رو نوازش کرد و گفت:
نه اتفاقا گونه هات سرخ شدن و گل انداخته...پشت چشت هم سایه افتاده و کلا آرایشی رقم زدی رو صورتت عین یه قرص ماه شدی...

با حرفش به قهقه افتادم و هولش دادم که خندید و یهو با حرص گفت:
ولی اول به خدمت اون لاشخور و بعد به خدمت جنابعالی میرسم...صبر کن فقط!

با بغض نگاهش کردم.
نمیدونم چم شد یهو.
دلم میخواست نازم رو بکشه.
انگار متوجه شد که دست دور گردنم انداخت و سمت خودش کشید و بغلم کرد و روی مو هام رو بوسید و لب زد:
زیادی خشن بودم هوم؟!غلط کردم خوبه توله ی لوس؟!

لبخندی زدم و گفتم:
خب چوب زدم و چوب خوردم واسه خاطرت نالوتی!

خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
پدرسوخته چه لاتیشم پر میکنه!

خندیدم که باز روی پیشونیم رو بوسید.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now