⛓️159🍂

71 12 0
                                    


⚡حسین⚡

شونه ای بالا انداخت و گفت:
به من چه...من دلم میخواد از عشقم هلاک بشی!

خندیدم و یه آن روش خیمه زدم و دست هاش رو بالای سرش قفل کردم و شیفته وارانه به جون لباش افتادم.

میون بوسه هامون خندید و وقتی بوسه هام خشن شد با ناز نالید که میون بوسه هامون خفه شد.

وقتی بوسه هام رو سمت گردنش بردم از دو طرف صورتم گرفت و سرم رو عقب برد که چشای نمدارش به چشمم خورد.

نگران دستم رو روی یکی از دست هاش که روی صورتم بود گذاشتم و کف دستش رو بوسیدم و با اخمی لب زدم:
کسی یا چیزی اذیتت کرده عزیزدل حسین؟!

سری تکون داد و با لبای آویزون و چشای درشت شده اش که بامزه تر از هر لحظه ای جلوه میکرد گفت:
اوهوم...عاشق حسین بودن!

لبخندی با عشق روی قلبم نقش بست و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
پس بیا هر دومون اشک بریزیم!

هر دو خندیدیم به وضعیت خودمون.

دستش رو پشت سرم گذاشت که بینی ام رو به بینی اش مالیدم و لب زدم:
اوممم...خوش عطر...خوشمزه...

لبخندی زد و با ذوق خندید و لباش رو روی لبام گذاشت و داغ بوسید و لب زد:
میخوام این بار صدای ناله های تو از من بلندتر باشه مرد جذابم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now