⛓️164🍂

43 6 0
                                    

⛓️راوی⛓️

آیهان میدونست که گروه خونیش به علیار نمیخونه برای همین اون پسر همراه پرستار وارد اتاقی شد.

پرستار خیلی زود ازش خون گرفت.

پسر وقتی از روی صندلی بلند شد بی حال شده بود اما به روی خودش نمیاورد.

آیهان اونقدری بی رحم نبود که ندیدش بگیره.

وقتی از اتاق خارج شد دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
یکم بشین...میرم برات یه چیزی بگیرم تا بخوری...رنگت پریده...

پسر خواست چیزی بگه اما آیهان خیلی زود دور شد.

وقتی برگشت جواب آزمایش خون هم تایید شده بود و گروه خونیش با علیار یکی بود و هر دو نفس راحتی کشیدن و خیالشون جمع شد.

شیر کاکائو و کیک رو داد دستش و با لبخندی دست سمتش دراز کرد و گفت:
آیهان هستم...ببخشید اگه تند رفتم!

پسر لبخندی زد دستش رو گرفت و گفت:
یاس هستم...شما کار اشتباهی نکردی جناب...من هم الآن منتظر هستم که دوستتون رو ببینم و ازشون تشکر کنم...بعدش باید برم...

به اینجای حرفش که رسید یهو احساس سرگیجه ی بدی توس رش کرد و حتی نفهمید کی چشاش روی هم رفتن و نزدیک بود روی زمین بیوفته که آیهان سریع از بازوش گرفت.

شوکه به پسری که رنگ پوستش عین گچ سفید شده بود چشم دوخت و توی همون حالت نشسته با داد پرستار رو صدا زد!

⛓️in his captivity🍂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant