⛓️17🍂

432 63 0
                                    

🌈راوی🌈

روز ملاقات بود.
با ذوق حاضر شد و سمت خونه اش رفت.
طاها کوچولو رو سوار کرد و سمت زندان روند.
چون ملاقات با خانواده بود میزاشتن توی اتاق همدیگه رو ملاقات کنن.

حدودا نیم ساعت طول کشید تا برسن و وارد اتاق بشن و از شانس خوبش امروز کسی جز یه سرباز دم اتاق نبود و گفته بودن رییس و بقیه کارکنان رفتن برای تعطیلات آخر هفته با خانواده هاشون وقت بگذرونن!

با طاها وارد اتاق شدن و ازشون کارت شناسایی هم نخواستن.
بعد نشستن پشت میز و نشوند طاها روی میز منتظر موندن.

وقتی در باز شد با استرس چشم بست.
وقتی صدای قدم هاش رو میشنید قلبش به تپش میوفتاد!
میشناختشون از برشون بود!
وقتی طاها جیغ زد و از روی میز پرید پایین و دویید سمتش نتونست باز هم برگرده و ببینتش!

پشت بهش بود و ندید که حسین با نیم نگاهی بهش لبخند زد.
چرا دروغ بگه!
از مقاومت و تلاش این پسر برای جلب نظرش و شکل دادن رابطه ای بینشون خوشش اومده بود!

وقتی اومد و پشت میز نشست تازه باهاش چشم تو چشم شد.
آیکان با دیدنش با شرم سر پایین انداخت و اشک هاش رو پاک کرد.
یه سال دوری چیزی نبود که با چند قطره اشک جبران بشه و قلبش رو آروم کنه اما بهش قانع بود و برای به آغوش کشیدنش و بوسیدنش تلاشی نکرد!

حسین در سکوت و با اخمی به جایی خیره شد.
آیکان نفسی گرفت و آروم و معصومانه لب زد: س...سلام!

حسین در درون با شنیدن صداش لبخند زد.
انگار این یه سال دوری بهش نشون داده بود که این پسر دقیقا همونیه که از دنیا میخواد!
مذهبی بود و گرایشش هم همجنسگرا نبود اما آیکان با نقش خوبی که توی زندگی بازی کرده بود به دلش نشسته بود!
از خواهرش توی هر ملاقاتی میشنید که چطور با طاهاش وقت میگذرونه تا بخاطر نبودن پدر بی تابی نبودن نکنه!
دست روی خوب گزینه ای گذاشته بود برای جذبش!

طاها با بغض به آیکان چشم دوخت و گفت:
عمویی خوشگله گریه نکن!

آیکان لبخندی بهش زد و گفت:
گریه نمیکنم قربونت برم...

صورتش رو دست کشید و گفت:
دیدی دیگه هیچی رو صورتم نیست!

طاها خندید و کف دستش رو سمتش گرفت و گفت:
پس بزن قدش!

آیکان با خنده زد قدش!
حسین در ظاهر سرد جلوه میکرد اما در درون از وجودش خوشحال بود!

با دیدن اینکه رد زخم سرش دیگه روی پیشونیش نیست با عذاب وجدانی که بعد اون هول دادنه توی وجودش بود اشاره ای بهش کرد لب زد:
سرت...خوبه؟!

لبخندی با خجالت زد دستی به پیشونیش کشید و گفت:
آره...اصلا...اصلا میدونی چیه حقم بود!

پوزخندی به نگاه پر از عشق و دلتنگی و لبالب پرش زد.
مونده بود با این قد و هیکل و مردونگی که در ظاهر نشون میداد چرا یه ذره هم غرور نداشت؟!
برخلاف خودش که غرور و غیرت تمامش رو پر کرده بود!

با همون پوزخند لب زد:
فکر کردم بعد اون اتفاق از چشمت افتادم!

هول کرده لب زد:
ن...نه...ای...این اتفاق هیچ وقت نمیوفته!

به چشاش خیره شد.
انگار خدا نصف زیبایی دریا رو توی اونا گذاشته بود!
آیکان آروم جوری که طاها نشنوه و در واقع بیشتر لب زدن بی صدا بود گفت:
دوستت دارم!
دست رو سمت دست های دست بند زده اش روی میز برد و وقتی گذاشت روی دستش حسین چشم بست و الله اکبری زمزمه کرد و خواست دستش رو عقب بکشه که طاها لب زد:
بابایی؟!

حسین با لبخندی با محبت نگاهش کرد و گفت:
جانه دلم پسرم؟!

به آیکان اشاره کرد و گفت:
عمویی من رو خیلی دوستت داره چرا تو بهش اخم میکنی؟!

نتونست جوابی بده.
سکوت کرد و تنها به آیکانی که با معصومیت نگاهش میکرد خیره شد!

 سکوت کرد و تنها به آیکانی که با معصومیت نگاهش میکرد خیره شد!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

طاهای ووروجک و گوگولی😍🧸

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now