⛓️8🍂

449 67 0
                                    


🌈راوی🌈

به طرز فجیهی زده بودنش.
جوری که شکایتش سریع ثبت شد.
وکیلی که پدرش براش گرفته بود از اون گردن کلفت ها بود و سریع اونایی که زده بودنش متهم به پرداخت دیه کرد.
دیه رو بیخیال شد اما گفت بجاش زندونیشون رو بکشن.
رییس زندان هم یه هفته پرتشون کرد تو انفرادی تا کمی آدم بشن!

توی این یه هفته با آسایش داشت میخورد میخوابید و توی اتاقک ورزش حیاط تمرین میکرد.
به کارگاه صنایع و کار با چوب میرفت و خلاصه خودش رو سرگرم میکرد.

علیار دورادور میدیدش و واقعا پشیمون بود که نرفته بود جلو اما به هر حال اگر هم میرفت جلو قطعا آدم هاش چاقو میکشیدن و میکشتنشون.
برای این حرومی ها کشتن آدم عین آب خوردن بود!

گوشه ی حیاط روی لبه ی بتنی چسبیده به دیوار نشسته بود.
توی ملاقاتی با پدرش خبر بهوش اومدن اون مرد رو شنیده بود و اما خوشحال نبود.
میدونست که وقتی پاش رو بیرون بزار باید تن به اون ازدواج اجباری بده!

علیار نشست کنارش.
متوجه نشد تا اینکه به حرف اومد و گفت:
شنیدم قراره به همین زودی آزاد بشی!

شوکه شد از یهویی شنیدن صداش توی اون نزدیکی اما سریع اخمی کرد و گفت:
خب برای تو چه اهمیتی داره آقای ترسو؟!

کفری شد از حرفش و از بازوش گرفت و کشیدش سمت خودش و گفت:
ببین بهت گفتم چرا نتونستم کمکت کنم...بفهم اگه میومدم کمکت جوگیر میشدن و دست به تیزی!

بی اختیار و بغض کرد و خیره به چشاش لب زد:
کسی به فکر من نبود و نیست...تو هم یکی مثه همه بیخیالش!

نگاه کردن به اون دو گوی آبی جادوش کرده بود.
دروغ بود اگه میگفت دل نبسته به این چشای زیبا!

خیلی گیرا بود و پر از غم!
میخواست کمی از دردش رو بشنوه.
دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
بگو میشنوم...بگو خودت رو خالی کن پسر!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now