⛓️48🍂

359 48 11
                                    


🍁آیکان🍁

با بغضی که دوباره به گلوم چنگ انداخته بود بلند شدم که برو که یهو از از بازوم گرفت و برگردوندم و گفت:
ببین آیکان من...

دستش رو پس زدم.
دیگه خسته شده بودم.
دیگه نمیتونستم نه بشنوم.
ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
تو چی؟!لابد میخوای بگی به غیرت و غرورت و تعصبت نمیخوره عاشق یه مرد بشی؟!اصلا میفهمی عشق یعنی چی؟!میفهمی یکی دوستت داره و میخوادت یعنی چی؟!هان؟!میفهمی حسین؟!

یهو غرید و از یقه ام گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت:
آره میفهمم...میفهمم که تا حالا گذاشتم هر جور دلت میخواد بتازونی...

یهو آروم شد و پیشونیش رو به پیشونیم زد و گفت:
خیال کردی...نفس...خیال کردی این دل بی صاحبم از سنگه؟!

قطره اشکی با سماجت از گوشه ی چشمم کشید که تکخنده ای تلخ زد و با انگشت شست آروم پاکش کرد و خیره به چشام آروم زمزمه کرد و گفت:
چرا باید چنین چشایی عاشق منه درب و داغون بشه؟!

از دو طرف صورتش گرفتم و سرم رو به دو طرق تکون دادم و اشک هام بازم هم جاری شد و لب زدم:
نه...اینجوری نگو...هق...

اخم هاش تو هم رفت و اشک هام رو با خشونت پس زد و با تندی گفت:
نزار بریزن...نزار برای من بریزن...اونا با ارزش تر از اینی هستن که بخوان برای یکی عین من بریزن...

با مظلومیت صداش زدم:
حسین؟!

چشم بست و با صدای خسته و کلافه ای لب زدم:
اینجوری صدام نکن لاکردار...میخوای بکشیم...هوم؟!

با چشای نمدار بهش خیره شدم که نگاهش از نگاهم سمت لبام رفت و لب زد:
آیکان...برو...

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now