🍁آیکان🍁
میدونستم دیگه موندنیه.
برای همین بهونه ای داد دستم تا هر چی غم تا حالا روی دوشم حمل کردم روی سرش خالی کنم.از پشت بغلم کرده بود و ولم نمیکرد.
دست های گرم و مردونه اش که خط و خش کار زیاد روش مونده بود رو دور بدنم پیچیده بود و غرق عشق و لذتی که توی وجودم بود شده بودم!اما نباید سریع وا میدادم.
دستش رو گرفتم و از دورم برداشتم و برگشتم سمتش و از یقه اش گرفتم.
وقتی توی این فاصله بهش چشم میدوختم نمیتونستم خودم رو نگه دارم.
مست بودم و تشنه اما سعی کردم خوددار باشم و با جدیت لب زدم:
شکوندیم و شکستمممممم...حسین...دست هاش رو سمت اشک هام آورد و پاکشون کرد و با نگرانی و پشیمونی لب زد:
میدونم دورت بگردم...میدونم...در حالی که یقه اش توی مشت هام بود تکونش دادم و گفتم:
میدونم میدونستی...اینکه میدونستی و با بیرحمی پسم زدی اون هم نه یه بار و بلکه چند بار داره دیوونه ام میکنه...هق...هق...با حرص اشک هایی که بیشترش بخاطر مستیم میچکید رو پس زدم و گفتم:
عه نریز هی...نریز...هق...بهم ریخته بودم.
کلا دیگه دیدم درست نبود.
سرم گیج میرفت.
انرژی نداشتم.
معده ام میسوخت.وقتی حس بالا اومدن محتویات معده ام بهم دست داد حسین رو پس زدم و سمت سرویس رفتم.
تا خم شدم توی سینک بالا آوردم.دستش پشتم رو ماساژ میداد.
وقتی هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم عصبی دست هاش رو پر از آب کرد و پاشید روی صورتم و گفت:
یه بار دیگه از این کوفت و زهرماری ها بخور و ببین چیکارت میکنم!