⛓️84🍂

325 48 2
                                    

🍁آیکان🍁

میدونستم دیگه موندنیه.
برای همین بهونه ای داد دستم تا هر چی غم تا حالا روی دوشم حمل کردم روی سرش خالی کنم.

از پشت بغلم کرده بود و ولم نمیکرد.
دست های گرم و مردونه اش که خط و خش کار زیاد روش مونده بود رو دور بدنم پیچیده بود و غرق عشق و لذتی که توی وجودم بود شده بودم!

اما نباید سریع وا میدادم.
دستش رو گرفتم و از دورم برداشتم و برگشتم سمتش و از یقه اش گرفتم.
وقتی توی این فاصله بهش چشم میدوختم نمیتونستم خودم رو نگه دارم.
مست بودم و تشنه اما سعی کردم خوددار باشم و با جدیت لب زدم:
شکوندیم و شکستمممممم...حسین...

دست هاش رو سمت اشک هام آورد و پاکشون کرد و با نگرانی و پشیمونی لب زد:
میدونم دورت بگردم...میدونم...

در حالی که یقه اش توی مشت هام بود تکونش دادم و گفتم:
میدونم میدونستی...اینکه میدونستی و با بیرحمی پسم زدی اون هم نه یه بار و بلکه چند بار داره دیوونه ام میکنه...هق...هق...

با حرص اشک هایی که بیشترش بخاطر مستیم میچکید رو پس زدم و گفتم:
عه نریز هی...نریز...هق...

بهم ریخته بودم.
کلا دیگه دیدم درست نبود.
سرم گیج میرفت.
انرژی نداشتم.
معده ام میسوخت.

وقتی حس بالا اومدن محتویات معده ام بهم دست داد حسین رو پس زدم و سمت سرویس رفتم.
تا خم شدم توی سینک بالا آوردم.

دستش پشتم رو ماساژ میداد.
وقتی هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم عصبی دست هاش رو پر از آب کرد و پاشید روی صورتم و گفت:
یه بار دیگه از این کوفت و زهرماری ها بخور و ببین چیکارت میکنم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now