⛓️30🍂

387 64 4
                                    

🔗علیار🔗

وقتی حرف از پرداخت بدهیم رو زد دلگیر شدم.
سریع جمع سه نفرمون رو ترک کردم و سمت سرویس رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم.

طولی نکشید که سر و کله اش پیدا شد.
اومد سمتم و دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
علی...

میدونستم میخواد چی بگه که عصبی برگشتم سمتش و دستش رو پس زدم و لب زدم:
نمیخوام چیزی بشنوم...

حرصی لب زد:
اما من میخوام حرف بزنم...

چشم از چشاش گرفتم و لب زدم:
که چی بشه؟!

یه قدم نزدیک شد و لب زد:
مگه اون رابطه ی نصف و نیمه شروع کارمون نبود؟!هان؟!علیار؟!

کلافه خواستم پسش بزنم که نزاشت و خیره به چشام لب زد:
نمیزارم بخاطر یه حرف تموم بشه راهی که تازه شروعش کردیم!

عصبی شدم.
از یقه اش گرفتم و کوبیدمش به دیوار و خیره به چهره ای که از درد برخورد کمرش با کاشی سخت دیوار سرخ شده بود لب زدم:
آیهان...یه بار برای همیشه میگم...من بابت پرداخت بدهیم از هیچ کسی باج نمیگیرم...

حرصی لب زد:
اما من نمیخوام وقتی از اینجا میرم بیرون...تو...تو اینجا بمونی!

حرفی که زد غیر منتظره بود برام!
تا به حال هیچکس فقط شخص خودم براش مهم نبوده!

با بغضی از حس های جدید یقه اش رو ول کردم و سرم رو خم کردم و پیشونیم رو به سینه اش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
تو که نمیخوای بگی سر چند تا بحث و دعوا و لمس های یهویی دل دادی؟!

لبخندی زد و روی مو هام رو نوازش کرد و گفت:
خب نه اما برام جالبی...میخوام امتحان کنم...

لبخندی پنهان روی قلبم نشست و لب زدم:
چی رو؟!

خندید و لب زد:
با علیار زندگی کردن رو!

خندیدم و خیره به چشای دلرباش لب زدم:
نمیترسی یه وقت بزارم توت و بعد نشه و ولت کنم و...

پوزخندی زد و از فکم گرفت و نزدیک لبم لب زد:
جرئت کن و این کار رو بکن و ببین چی به روزگارت میارم مرتیکه!

خندیدم به لحن محکمی که اصلا به چهره ی زیبا و فریبنده اش نمیومد!

حتی نفهمیدم بعد برخورد گرمای نفس هاش به لبام چجوری لبام روی لباش کوبیده شد!

همونجوری که میبوسیدمش در یکی از سرویس ها رو باز کردم و بعد ورودمون بستمش!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now