⛓️68🍂

312 48 6
                                    

⚡حسین⚡

توی مغازه در حال مرتب کردن جنس هایی که مشتری ها برای ماشین یا موتورشون خریده بودن تا عوضشون کنم بودم.

امروز طاها رو نیاوردم و بماند که چقدر گریه کرد پشت سرم.
سرم شلوغ بود و نمیتونستم مراقبش باشم.
اون هم بچه شیطونی و پر انرژی بود و هر چیز جذابی نظرش رو جلب میکرد و خب یه نمونه اش اون روز با دیدن اون پسر دویید سمتش و نزدیک بود بهش ماشین بزنه!
هه اون پسر!
خیلی وقت نبود که نمیتونستم اسمش رو توی ذهنم مرور کنم و به زبون بیارم.
شاید بیشتر خجالت میکشیدم از اینکه به عشقش بی احترامی کردم تا بخوام هادت بدم خودم و افکارم رو به فراموش کردنش.

وقتی سر و صدایی اون بیرون شنیدم سرم رو بالا آوردم و به ماشین مدل بالایی که سر کوچه ی آپارتمانش پارک کرد چشم دوختم.
دو تا پسر و یه دختر پیاده شدن و با خنده رفتم سمت دروازه ی کوچیک آپارتمان.
بی اختیار دست هام مشت شد!
آیکان یعنی با این الف بچه های قرتی رفت و اومد داشت؟!
یعنی آدم قحط بود توی زندگیش که دست گذاشت روی این الاف ها؟!

پوزخندی به حرفم زدم.
به من مگه مربوط میشد؟!
قطعا اگه میرفتم و یقه اش رو میگرفتمم داد میزد روم و میگفت به من هیچ ربطی نداره؟!

اما چرا دلم میگفت همه ی اینا یه نقشه هست تا من رو بچزونه؟!
خب آخه خیلی غیر طبیعی بود همه چی.
اینکه بعد آخرین برخوردمون بیاد و دقیقا رو به روی مغازه ی من خونه بگیره و خوشگذرونی هاش رو نشون بده نشون از یه نقشه نمیداد؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now