⛓️103🍂

242 33 0
                                    


🍂آیهان🍂

وقتی با بغض نگاهم کرد قلبم به کل ذوب شد.
قطعا علیارم یه پسر کوچولو پشت این چهره ی مردونه اش پنهان کرده بود که نیاز به ناز و نوازش و عشق داشت!

میدونستم چه سختی هایی که نکشیده.
میدونستم توی وجودم چیزی رو احساس کرده که میخواد برام ناز کنه و منم میخواستم تا هر چقدر که بشه کنارش باشم و آرومش کنم!
خم شدم و لبام روی یکی از پلک هاش گذاشتم و عمیق بوسیدم و گفتم:
نیاز نیست خودت رو نگه داری عزیزم...

تنها این حرفم کافی بود که اشکش جاری بشه!
روی صورتش و گوشش رو بوسیدم و لب زدم:
جانم گل پسرم...

با همون بغض لب زد:
هق...میدونم...هق...گند زدم به احساسمون...

آروم ازش بیرون کشیدم و کنارش دراز کشیدم و از پشت محکم بغلش کردم و روی شونه اش و گردنش رو بوسیدم و گفتم:
پیشی ناز من برام لوس نشه...دلبری نکنه پس کی بکنه...هوم؟!

روی دستم که دور سینه هاش بود رو بوسید و سرش رو کمی برگردوند سمتم و با چشای خاکستری براقش خیره به چشام معصومانه لب زد:
نمیخوای ادامه بدیم؟!

لبخندی زدم و روی لباش رو بوسیدم و لب زدم:
فکر کردی وقتی اینجوری مظلوم و خوردنی شدی ازت میگذرم؟!

لبخندی زد و خندید و بلند شد و گفت:
پس بزار کمکت کنم!

خندیدم که روی شکمم نشست و روی روان هاش و پهلوهاش و سینه هاش رو نوازش کردم و همین لحظه بود که روی عضوم نشست و آروم آروم کلش رو وارد خودش کرد.
آه عمیقی کشید و از لذت چشام رو بستم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now