⛓️168🍂

48 6 0
                                    

🍂آیهان🍂

وقتی پذستار گفت بهوش اومده از اتاق رفتم بیرون و بعد رد کردن مسیری از راه رو و چند در اتاق به اتاقی که توش بستری شده بود رسیدم و دیدم که نشسته روی تخت.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:
جناب قهرمان چشم باز کردن؟!

لبخندی زدم و گفتم:
آره...میخوای ببینیش؟!

سرش رو با خجالت پایین انداخت و گفت:
با اینکه شرمنده اش هستم اما خب وظیفه ام میدونم که برم دست بوسیش!

لبخندی زدم و از بازوش گرفتم و گفتم:
بیا بریم...بهت کمک میکنم...

یاس دست روی دیتش گذاشت و لبخندی زد و گفت:
ردیفه داداش خودم میام!

آیهان سری تکون داد و گذاشت خودش تنهایی راه بره با اینکه لرزیدن خفیف بدنش از ضعفی که داشت پیدا بود!

وقتی به اتاق علیار رسیدیم گذاشتم اول اون وارد اتاق بشه.

علیار با دیدنش لبخندی زد و گفت:
چطوری آقا پسر؟!

یاس لبخند خجلی زد و رفت سمتش و دستش رو کمی فشرد و لب زد:
چطوری مشتی...شیردل؟!

علیار آروم خندید.
معلوم بود دردش گرفته موقع خندیدن اما رو نکرد!

یاس دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
نمیدونم چجوری جبران کنم واست...شرمنده ام داداش!

علیار دستش رو گرفت و گفت:
من اینکار رو برای خودم کردم...کلا معیارم توی زندگی مرام و مردونگی داشتن بوده و هست!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now