⛓️117🍂

163 15 0
                                    


⚡حسین⚡

وقتی رفتیم خونه سریع رفتم حموم.
خستگی از کل بدنم میبارید اما با وجود آیکان نمیتونستم راحت چشم روی هم بزارم.
آخه مگه میشه آرامشت کنارت باشه و بخوابی؟!

بعد شستن سر و بدنم و بستن حوله دور کمرم از حموم زدم بیرون.
آیکان داشت تنقلات میخورد و از توب لب تابش فیلم میدید.
با دیدنم دستش رو کنارش روی تخت کوبید و گفت:
بیا اینجا حسین یه فیلم گرفتم چه فیلمی!

لبخندی به ذوقش زدم و گفتم:
صبر لباس بپوشم بچه!

اخمی کرد و گفت:
نوچ حق نداری چیزی تنت کنی...بیا اینجا!

لبخندی به شیطنش زدم و رفتم سمت تخت که سریع پیرهنش رو درآوردم.
خندیدم به حرکتش و روی صورتش رو بوسیدم و کشیدمش توی بغلش.

با ذوق دستش رو دور بدنم حلقه کرد و روی سینه ام رو بوسید و گفت:
اگه خسته ای بخوابیم...

لبخندی با عشق بهش زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و عمیق بوسیدم که با ذوق خندید و بلند شد و روی پا نشست و به بوسه هامون شدت بخشید.

کمی عقب کشیدم و به چشای خمارش چشم دوختم و گفتم:
نکن بچه خسته ام...توان این رو ندارم برم رو کارت...

خندید و روی گردنم رو بوسید و گفت:
ببخشید عزیزم اما اینش دیگه دست تو نیست!

لبخندی زدم و دستم رو روی پهلوهاش گذاشتم و نوازشش کردم و جناغ سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
قربون خنده هات برم...تو خواسته یا ناخواسته من رو دیوونه ی خودت میکنی چه برسه بخوای شیطنت هم بکنی!

خندید از گلوم گرفت و کمی فشار داد و نزدیک لبم لب زد:
اولش میخوام خستگی ات رو به در کنم بعدش شیطونی میکنم...خوبه مرد من؟!

لبخندی زدم و خندیدم و چشمکی براش زدم که روی پیشونیم رو بوسید و با اینکارش انگار تموم آرامش دنیا رو یه جا بهم داد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now