⛓️105🍂

244 37 1
                                    

🍂آیهان🍂

سرم به سینه اش تکیه دادم و انگشت هام رو میون انگشت هاش قفل کردم و لب زدم:
میگم علی هیچ فکر میکردی یه روزی برسی به اونی که میخوای؟!

لباش رو به گوشم چسبوند و لب زد:
دروغه اگه بگم فکر میکردم...

آهی کشید و گفت:
شرایطی که من داشتم توی زندگیم هیچی و هیچ کسی بهم نمیگفت که میتونم به خوشبختی برسم!

برگشتم سمتش و با لبخند تلخی به چهره ی پر از غمش چشم دوختم.
دستم رو روی صورتش گذاشتم و خیره به چشایی که نزدیک به باریدن بودن لب زدم:
من نمیدونم دقیقا بهت چی گذشته اما خب میتونم حس کنم اونقدری سخت بوده که بخواد اشک های یه مرد رو دربیاره...

قطره اشکی که روی صورتش چکید رو با بوسه ای پاک کردم و بغلش کردم که محکم بغلم کرد.

گذاشتم اشک بریزه و گلایه کنه و خودش رو خالی کنه!

با بغض لب زد:
وقتی بچه بودم مجبور بودم کار کنم...کار ساختمونی بود جثه ام اونقدری کوچیک بود که نمیتونستم بلوک ها رو بلند کنم...

به چشام نیم نگاهی انداخت و تلخ خندید و گفت:
یه بار یکیش از دستم افتاد روی پاهام و...

روی موهاش و گردنش رو نوازش کردم تا آرومش کنم و راحت تر بتونه خودش رو خالی کنه.

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و یهو بحث رو ول کرد و گفت:
تنهام نزار لطفا...خواهش میکنم هر وقت خواستی بری...

میون حرف هاش از دو طرف صورتش گرفتم و لبام رو روی لباش کوبید و عمیق بوسیدم.

با اخمی ازش فاصله گرفتم و خیره به چشاش لب زدم:
درسته عزیزدردونه بودم و توی ناز و نعمت بزرگ شدم اما قلب دارم...انسانم و بیرحمی بلد نیستم بکنم...من دوستت دارم علیار...چجوری بتونم ولت کنم؟!پس یهو بگو ازم میخوای قلبم رو دربیارم و لهش کنم دیگه...هوم؟!

⛓️in his captivity🍂حيث تعيش القصص. اكتشف الآن