⛓️128🍂

135 16 0
                                    


🍁آیکان🍁

وقتی رسیدیم دم در طاها چلوی در روی زمین زانو به بغل نشسته بود.

ماشین رو گوشه ای پارک کردم و زودتر از حسین سمتش رفتم.

با دیدنم با ذوق از جاش بلند شد.
بغلم کرد که با خنده بغلش کردم.
داشت گریه میکرد!
با اخمی نگران اشک های روی صورتش رو با دست پس زدن و گفتم:
قربونت برم چرا گریه آخه؟!

حسین با اخمی نگران روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
گل پسر بابا چطوره؟!

طاها با چشای معصومش نگاهش کرد و لب زد:
چرا اینقدر دیر میای خونه؟!یعنی عمویی چشم قشنگم رو بیشتر از پسرت دوست داری؟!

حسین متعجب از حرفی که میدونستیم بی ریا زده بهم چشم دوخت و لب زد:
بابایی با عمویی دوسته و با هم کار میکنن و خودت هم میدونی که با دنیا عوضت نمیکنم گل پسرم هوم؟!

با لبای آویزون سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
عمویی یعنی بابایی راست میگه؟!

لبخندی زدم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
آره خوشگل عمو...باباییت از همه ی ستاره های توی آسمون هم بیشتر دوستت داره!

با ذوق گفت:
واییی خیلی زیادن که...

خندیدیم به ریکشنش و نگاهم روی نگاه حسین قفل شد که آروم لب زد:
واقعا اون موقعی که نداشتمت چیکار میکردم؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now