⛓️167🍂

44 7 0
                                    

🔗علیار🔗

وقتی گلایه های آیهان کمی تموم شد نگران و با صدای ضعیفی بابت دردم گفتم:
اون پسر کجاست...تو دیدیش؟!

روی موهام ذو نوازش کرد و گفت:
آره...البته بخاطر حماقت یه پرستار یکم بد حال شده...

اخمی کردم که گفت:
نگران نباش...خب چجوری بگم یکم ضعیف بود بدنش و وقتی بهت خون داد از حال رفت...

میون حرفش لب زدم:
اون بهت همه چیز رو گفته؟!

سری تکون داد که گفتم:
میشه بری بهش سر بزنی...خانواده اش نیومدن؟!

لبخند تلخی روی لبام نشست بابت مردونگی مردم که با اینکه شناخت خوبی از این پسر نداشت اما تا این حد کمکش کرد و حتی حالا هم پیگیرش بود!

دستم رو گرفت و سمت لباش آورد و بوسیم و گفت:
بهت افتخار میکنم که اینقدر مردی... علیارم!

با لبخندی بهش خیره شدم که گفت:
خوب میشه نگران نباش...میرم بهش سر بزنم و ببینم بهوش اومده یا نه...اگه تونست بلند بشه میارمش اینجا پیشت تا ببینیش...خوبه عزیزم؟!

سری تکون دادم و گفتم:
آره...فقط من یکم آب میخوام...

میون حرفم پرستاری وارد اتاق شد و انگار درخواستم رو شنید که گفت:
نه جناب...تا یکی دو ساعت نباید آب بخوری!

بعد اومد سمت تختم و سرمم رو چک کرد و دو تا سرنگ که به نظر مسکن میومد بهش تزریق کرد و رو به آیهان گفت:
اون پسری که باهاتون بود و حالش بد شد بهوش اومده...گفتم بهتون خبر بدم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now