⛓️37🍂

352 50 0
                                    

🍁آیکان🍁

چشام پر از غم شد.
با بغض چشم ازش گرفتم.
اصلا بهم ریختم وقتی یادش افتاد!
چرا حسین اینقدر با دل و احساسم بازی میکرد؟!

با نگرانی از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
چیشد داداشم؟!شوخی بود اصلا...بیا همین اول ابراز دلتنگی گند زدم...

سرم رو به دو طرف تکون دادم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
بیا بریم عزیزم!

هر دو سوار ماشین شدیم.
نصف راه رو رفته بودم و متوجه نگاه هاش روی خودم بودم.
میدونستم منتظره تا حرف بزنم.
خب نه مرزی داشتیم و نه رازی!
زدم کنار و برگشتم سمتش که با لبخندی گفت:
بگو ببینم...عاشق شدی؟!

از حرفش لبخندی با عشق روی لبام نشست و سری تکون دادم که خندید و گفت:
میدونستم...حالا بگو اون آدم خوشبخت کیه؟!

خندیدم و با نگاهی معصوم و مردد لب زدم:
یه...اون...یه...

اوفی کشید و گفت:
ای بابا کشتیمون داداش...بگو دیگه!

بعد حرفش با صدایی که مصمم بود لب زدم:
اون یه مرده!

نگاهش رو به چشام داد و با خنده گفت:
یعنی عاشقتم بخدا...مرده خب چرا میترسی لولو خورخوره که نیست...بعدش هم من میدونستم تو هم عین من حست به دختر ها نیست!

با لبخندی اومد نزدیک تر و شیطون لب زد:
خب میگفتی...

خندیدم به حرکتش و لب زدم:
خیلی مقرراتیه...سختگیره...تازه بچه هم داره...

حالت غیرتی گرفت به خودش و گفت:
کجاست اصلا؟!بگو برم دمار از روزگارش دربیارم زن به این خوشگلی داریم میدیم بهش اونم بی مهریه و تازه باید بچه داریشم بکنه...

از حرف هاش به هقهقه افتادم.
زدم تو گوشش و لب زدم:
ببند آیهان اینا چیه میگی...اصلا چجوری اینقدر لات شدی...

خندید و گفت:
خب هر کی همرنگ عشقش میشه دیگه!

بعد با لبخندی گفت:
حسین آقا هم میگه عشق عین باده حتی اگه عین ریشه های درخت محکم باشی بالاخره میکنتت و کارت تمومه!

لبخندی تلخ زدم و خیره به جاده ی ذو به روم زمزمه کردم:
تو که اینقدر قشنگ حرف میزنی چرا یه ذره جلوی آیکان خوب نیستی؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now