⛓️82🍂

331 49 3
                                    

⚡حسین⚡

وقتی بحث بحث قلبم میشد هیچی جلودارم نبود.
وقتی تردید پسره رو برای بیان حرف هاش دیدم عصبی شدم و رفتم جلو و از یقه اش گرفتم و گفتم:
کجاست؟!

پسره کمی ترسید و آیهان سریع جدامون کرد و گفت:
اردلان داداشم کجاست؟!

صدای دختری از پشت سرش اومد که گفت:
توی اتاق طبقه ی بالاست...

تنها همین حرفش کافی بود تا همه سریع خودمون رو به طبقه ی بالا برسونیم.
روی تخت با بالا تنه ی برهنه خوابیده بود.
حتی تصور اینکه اون همه چشم داشتن زیبایی هاش رو میدیدن خونم رو به جوش میاورد.
آیهان عصبی رو به دختر گفت:
آرزو تو چرا...تو چرا جلوش رو نگرفتی...چرا بهش اجازه دادین زیاد بخوره؟!مگه نمیدونی معده اش حساسه؟!

دیگه داشتم آتیش میگرفتم که آروم رو به آیهان گفتم:
میشه همه رو بفرستی بیرون؟!

انگار تازه متوجه منظورم و وضعیت آیکان شد که با اشاره ای رو به همه گفت برن بیرون و قبل رفتن رو بهم گفت:
میخوای بمونم داداش؟!

سرم رو بالا انداختم که روی شونه ام زد و گفت:
پس مراقبش باش...کاری داشتی بهم زنگ بزن زودی میام!

سری تکون دادم که رفت بیرون.
نزدیک بهش شدم.
کنار روی تخت نشستم.
رو به شکم خوابیده بود.
انگار هنوز کمی هوشیار بود که متوجه حضور کسی کنارش شد و لب زد:
دلم میسوزه...اوممم...

نفسی عصبی کشیدم.
نمیتونستم بخاطر اشتباهش حسابش رو کف دستش بزارم و فعلا باید باهاش مدارا میکردم.
دست روی موهاش گذاشتم و نوازشش کردم و لب زدم:
پاشو پیرهنت رو بپوش تا ببرمت درمونگاه!

⛓️in his captivity🍂Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin