⛓️98🍂

266 27 0
                                    

🍁آیکان🍁

لبخندی معنادار زدم و از روی پاهاش بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
بریم دیگه...

خندید و سمت اتاق پا تند کردم و وقتی به اتاق رسیدیم چسبوندم به دیوار و لباش رو روی لبام کوبید.
عمیق بوسیدم و دستی به سینه هام و بازوهام کشید و با لحن خماری دم گوشم لب زد:
همون روزی که لبات رو لبام نشست همون نیمچه هوشی که توی سرم بود رفت...

خندیدم و از دو طرف صورتش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و لب زدم:
برای همین اونجوری وحشی شدی...عقل تو سرت نبود دیگه!

دستش رو پشت گردنم گذاشت و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و غمگین لب زد:
کاش میشکستم...کاش مشتم مینشست تو دیواری جایی و خورد میشد...اصلا...

روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
نگو حسینم...نگو دورت بگردم...اصلا حقم بود...

دست روی لبم گذاشت و با اخمی لب زد:
حق رو تو نمیگی گل پسر...حق رو دلت میگفت و دلم فقط چپیده بود توی دنیای سیاهی که خیلی سال بود برای خودش ساخته بود...نخواست ببینه یکی تا چه حد عاشقشه...آیکان تو همون نوری بودی که همیشه از خدا برای روشن کردن دلم میخواستم!

تکخنده ای با بغض زدم و محکم بغلش کردم و لبام لباش رو بوسید.
نمیخواست رهاش کنم.
هر چقدر بیشتر میبوسیدمش بیشتر میخواستمش!

حریص وارانه لبای همدیگه رو میبوسیدیم.
اینکه حسین تا این حد و حتی بیشتر از من مشتاق رابطه بود حس نابی رو توی وجودم زنده میکرد!

روی تخت خوابوندم و روم خیمه زد و خیره به چشای تب دارم لب زد:
از حالا به بعد دیگه سند این تن به نام حسین میخوره...

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now