⛓️127🍂

136 16 0
                                    


⚡حسین⚡

رفته رفته ضربه هام توش محکم تر میشد.
از خود بی خود شده بودم و نمیتونستم ازش دست بکشم.

به دستم که کنار دستش بود چنگی زد و سرش رو توی بالش فرو برد و صدای ناله هاش رفته رفته بلندتر میشد.

وقتی برای بار چندم توش خالی کردم روی کمرش افتادم و ولو شدم.

تو گلویی خندید و لب زد:
خنده...نفس...محشری...نفس...

خندیدم و روی گردنش رو خیس بوسیدم.

با صدای زنگ گوشیم دستم رو دراز کردم و از روی میز کنار تختی برداشتمش.
طاها بود.
با لبخندی لب زدم:
جانم بابا؟!

با صدای گریونی لب زد:
هق...بابایی پس کی میای خونه...هق...

آهی کشیدم و ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم:
چشم...سرگرم کار بودم یادم رفت بابا...امشب میام دنبالت و میبرمت کلی میگردیم...باشه؟!

گوشی رو قطع کردم و نگاهی به آیکان غمگین انداختم.
از چونه اش گرفتم و نزدیک لباش لب زدم:
چیه باز قربونت لب و لوچه ی آویزونت بشم؟!

با چشای معصومی لب زد:
من باعث اینم که به پسرت نمیرسی...

عصبی دست روی لباش گذاشتم و گفتم:
شیششش...چرت و پرت نگو بچه!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now