⛓️16🍂

402 61 0
                                    

🍁آیکان🍁

یه سالی بود که توی زندان بود و نمیدیدمش!
گاهی فقط میرفتم دم خونه اش و برای پسر کوچولوش خوراکی و اسباب بازی میخریدم و توی این مدت حسابی باهام دوست شده بود و جوری که تا بوق ماشینم رو میشنید در حیاط رو باز میکرد و با پاهای کوچولوش میدویید و میومد سمتم و پاهام رو بغل میکرد که منم یه آن بلندش میکردم و بوسش میکردم و کلی میخندید و روی صورتم رو میبوسید!

تنها بد شانسیم موقعی بود که بهش اعتراف کردم و بعدش بخاطر یه بدهی افتاد توی زندان!
بدهیش حدودا صد میلیون بود و میخواستم خودم جمع کنمش تا بیارمش بیرون و سخت توی شرکت کار میکردم چون پدر پول الکی نمیداد دستمون و حتی نمیتونستم از کارتم بردارم چون شک میکرد و حتما سر و ته ماجرا رو درمیاورد و بعد رسوا میشدم و ممکن بود زود تر اون ازدواج لعنتی رو بزاره تو آستینم!

حدودا تا یکی دو ماه دیگه صد میلیون رو تکمیل میکردم و به پسر کوچولوش هم قول داده بودم باباش رو آزاد کنم که کلی بوسم کرد و مو هام رو نازی کرد خیلی بامزه و دوست داشتنی بود و قطعا اگه پسر حسین نبود هم دوستش داشتم!

دم خونهشون پارک کردم.
بوقی زدم و خیره به در موندم که یهو باز شد و طاها بدو بدو اومد سمتم مه با خنده محکم بغلش کردم و روی لوپش رو بوسیدم که اونم بوسیدم و گفت:
عمویی خوشگله برام ببسی خلیدی؟!

روی بینی اش رو بوسیدم و به صندلی کنار راننده که روش پلاستیک پر از خوراکی بود اشاره کردم و گفتم:
بفرما ووروجک اینم سفارش هاتون!

خندید و رفت توی ماشین و پلاستیک رو برداشت و چون براش سنگین بود کمکش کردم ببره داخل.
عمه اش با دیدنم چادرش رو مرتب کرد و با لبخندی صمیمی گفت:
بفرمایین داخل آقا آیکان...واقعا شرمنده ام که این ووروجک اینقدر اذیت میکنه...

نزاشتم ادامه بدم و گفتم:
من دوستش دارم و این کار ها رو از روی علاقه انجام میدم...

طاها دستش رو بالا گرفت و گفت:
آفرین بزن قدش عمویی!

خندیدم و زدم کف دستم رو زدم به کف دست کوچیکش که دستم رو گرفت و کشید داخل.
رو به عمه اش گفتم:
ببخشید دارم مزاحم میشم...میخواستم یه درخواستی بکنم برای همین اومدم!

بفرماییدی گفت و لب زد:
این چه حرفیه بالای سر پسرم!

لبخندی زدم و وارد حیاط که شدیم روی آلاچیق کوچیک کنار حیاط وسایل پذیرایی چیده شده بود.
گفت بریم اونجا بشینیم.
بعد نشستن طاها مشغول خوردن خوراکی هایی که براش گرفتم شد.
عمه هم بعد گذاشتم چایی جلوم منتظر موند تا درخواستم رو بگم.
مردد نگاهی بهش انداختم و گفتم:
میشه لطفا این تایم ملاقاتی با حسین آقا رو من و طاها بریم؟!

روی مو های طاها رو نوازش کردم که طاها با خوشحالی گفت:
آره عمویی و من میریم...عمه تو بمون خونه رو جارو کن!

خندیدیم به حرفش.
عمه ضربه ی آرومی به پشتش زد و گفت:
خوبه خوبه هنوز بزرگ نشده زن رو مامور برای تمیز کاری خونه میدونه!

طاها شونه بالا انداخت و گازی به شکلاتش زد و در حالی که دور لبش شکلاتی شده بود گفت:
بمون خونه دیگه عمه خوایش خوایش...

عمه نگاهی بهمون کرد و گفت:
باشه فقط بگو برادرشی چون فقط میزارن خانواده اش ببیننش و نه کسه دیگه ای!

با خوشحالی چشمی گفتم که لبخندی زد و گفت:
بخاطر محبت هایی که به طاها میکنی واقعا نمیتونم حرفت رو زمین بندازم پسرم!

⛓️in his captivity🍂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora